Saturday, December 17, 2005

when I feel joyful, when I feel happy,
it is only you, whom I like to talk to.

when I feel stranded,
when I feel blue,
or even if I feel mad at you,
it is only you, whom I can talk to.

forgive me for having you as my only one...my only relief...

Friday, December 09, 2005

Without you, loneliness eats me alive, bite by bite.
دستم رو آروم دراز می کنم برای لمس کردنت؛ و لب هام رو به لبهات میرسونم و بوسه ای...
خسته و نا امید از بوسه ای که به خودم زدم بیدار میشم. با دست هام توی تخت دنبالت می گردم. نه. نیستی. چشم هام رو باز میکنم.اتاق مثل قبر تازه کنده شده ای تاریک و خالیه. از پنجره اتاق میشه یه ستاره رو دید. شبه هنوز. چشم هام ساعت رو نمیتونن از رو دیوار بخونن.

احساس میکنم یه بادکنک بزرگ توی گلوم گیر کرده. نمیذاره نفس بکشم. یه بادکنک بزرگ تلخ مزه. حتی نمیتونم گریه کنم. لوس نیستم، فقط ...
کجایی که باز "سرشار"م کنی از شادی؟ تا دوباره دیدنت چند تا نفس مونده؟

Thursday, December 01, 2005


Notification:
Dear All. I have recently found “Myself”; I have recently fallen in love with “Myself”, and I guess, I need to thank you all for making “Me” and “Myself” look as we do; for helping Us be as We are. Good and Bad, I thank you for all you did…
بخشیدم تان. به خیالتان که با بذر تنفری که در وجودم کاشته بودید می توانستید تا ابد در خاطرم زنده بمانید؟ بخشیدم تان.
امشب "تنفر شما" مفهومی شد مستقل از من، سیال در فضا انگار. رها شده ام.
فردا صبح یک نفر کمتر اسم شما را به خاطر خواهد آورد. شب به خیر.

Monday, November 07, 2005

می دانم تو پاداشی هستی
برای سال های رنج و عذاب من ،
برای این که هرگز دل
به لذات حقیر مادی نبستم،
برای آن که هیچ گاه به عاشقی نگفتم:
" تو تنها عشق منی"
و برای اینکه بدی دیدم و بخشیدم،
تو فرشته جاودانی من خواهی بود.

آناآخماتووا - 1916

Saturday, October 29, 2005

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد

Sunday, October 23, 2005

کی میتونه ادعا کنه که این کوری همیشه چیز بدیه، هوم؟!



Saturday, October 22, 2005

بزرگ شدن یعنی همین؟!
....
اون دور و وَر بچه ها بازی می کنن
رهگذرا میگذرن آروم
پرنده ها می پَرَن
از این درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا می مونین رو نیمکت
و می دونین،
می دونین که دیگه
بازی بی بازی مث اون بچه ها،
می دونین که دیگه
هیچ وقتِ خدا
نخواهین رفت پی ِ کارتون آروم، مث این رهگذرا،
که دیگه هیچ وقت ِ خدا نخواهین پرید سرخوش
مث ِ این پرنده ها
....

Sunday, October 09, 2005


بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
*حسین پناهی - مجموعه شعر ستاره

Saturday, October 08, 2005

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

Sunday, October 02, 2005


تموم شد بالاخره این تابستون لعنتی. خسته شدم. دلم زمستون میخواد.
دلم میخواد انقدر سرد شه که انگشتام سرخ شه باز. باز یه کم ورم کنه از سرما.
دلم درختهایی میخواد با شاخه های لخت و تیز.
دلم برف میخواد.
دلم میخواد آدمهایی رو ببینم که از سرما توی کتشون قایم شدن و فقط میشه چشماشون رو دید.
دلم باغچه خالی میخواد.
دلم میخواد انقدر برف بیاد که دیگه تو خیابون هیچ گربه ای دیده نشه. بدم میاد ازشون. نگاشون که میکنم یاد تو می افتم.
دلم باز میخواد برم توی اون پارک درندشت پر از برف و تنهایی کلی بدوم تو برفها. دلم باز زمستون میخواد.
پس کی سرد میشه این هوا؟!

Sunday, September 25, 2005


چون کودکی،
بی پناه و تنها مانده ای،
از وحشت می خندی
و غروری کودن، از گريستن، پرهيزت می کند.
اين است، انسانی که از خود ساخته ای،
از انسانی که من دوست می داشتم،
که من دوست می دارم.

آيا تو جلوه روشنی از تقدير مصنوع انسان قرن مايي؟
انسان هايي که من دوست می داشتم،
که من دوست می دارم؟

ديگر جا نيست،
قلبت پر از اندوه است.

می ترسی به تو بگويم تو از زندگی می ترسی،
از مرگ، بيش از زندگی،
از عشق، بيش از هر دو.

به تاريکی نگاه می کنی،
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود،
از ياد می بری.

ا. بامداد

Monday, September 05, 2005

خوب من، ممنون بابت این:



Life is too short, don't throw it away
Hear what I say, if you're lonely
Stand up, if you fall down
Please look around, you're not the only


Life is too short, don't lose your time
The sun will shine, for your tomorrows
You'll win, if you don't lose
Try it again, forget your sorrows


There is a chance, make the best, out of your life
But it's so taugh, only the strong, they will survive
There are always some good reasons to live for
Between the shadow, there's a light, you can't ignore
Don't cry a little, little, cry a little, little tonight


Life is too short, don't throw it away
Hear what I say, if you're lonely
Stand up, if you fall down
Please look around, you're not the only, baby, baby


Life is just too short, you can't run away
Baby let me be your soul survivor
Life is just to short, baby everyday
Baby I will lift you, high and higher


No where to go you're always in my heart I swear
Baby I know, if you need me, I'll be there
I will never ever leave you alone, oh no
And we have so many reasons to go, oh no
Don't cry a little, little, cry a little, little tonight



*M.T

Friday, September 02, 2005

به یاد داشته باش آن که رفت، به حرمت تمام آن چه با خود برد، دیگر حق بازگشتن ندارد...
رفتنت مردانه نبود... دست کم مردانه بمان و باز نگرد...

Monday, August 22, 2005

یه یارو می ره پیش یه روانپزشک و می گه:"دکتر. برادر من دیوونه ست. اون فکر می کنه مرغه." بعدش دکتر می گه:"خوب چرا نمی فرستیش تیمارستان؟" اونوقت مرده می گه:"می خواستم بفرستمش، ولی تخم مرغ هاشو لازم دارم."
خوب گمونم این خیلی شبیه طرز فکر فعلی من راجع به زن و مرده. می دونین این روابط کاملاً غیر منطقیه؛ دیوونه وار و مسخره ست. ولی گمونم هممون به این روابط ادامه می دیم، چون به تخم مرغ هاش احتیاج داریم.
وودی آلن - از فیلم "آنی هال"

Sunday, August 21, 2005

نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟
نه هلیا... بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند، زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم

Wednesday, August 17, 2005

برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بی‌آن‌که لياقتی ابراز کرده‌باشد به‌حکم قدرتی فوق طبيعی و به‌خواست آزادانه‌، يا حتی بلهوسانه خداوند‌، انتخاب می‌شود تا مقامی ويژه و بالا‌تر از ديگران بيابد‌. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر می‌ساخت تاب تحمل سنگ‌دلانه‌ترين آزار‌ها را داشته‌باشند‌. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پيدا می‌کنند‌. هر‌کدام از ما کم‌وبيش رنج می‌بريم از اين‌که زندگی ما تا اين اندازه معمولی است‌. ما می‌خواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالی‌تری ارتقاء بدهيم‌. هر‌يک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شده‌ايم که لايق اين ارتقاء هستيم‌، که از پيش تعيين و برگزيده شده‌ايم‌.مثلاً احساس برگزيده‌بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است‌. چنان‌که در تعريف هم‌، عشق هديه‌ای است که به ما ارزانی می‌شود‌، بی‌آن‌که برايش لياقتی نشان داده باشيم‌. دوست‌داشته شدن بدون دليل‌، حتی خود دليلی تلقی می‌شود بر خالص بودن عشق‌. اگر زنی به من بگويد دوستت دارم چون با‌هوش هستی‌، شريف هستی‌، برای من هديه می‌خری‌، به زن‌های ديگر نظر نداری‌، ظرف می‌شويی‌، آن‌وقت من مأيوس می‌شوم‌. چنين عشقی انگار می‌خواهد چيزی را به‌چنگ بياورد‌.چقدر زيبا‌تر است اگر انسان در‌عوض بشنود‌: «‌من ديوانه تو‌ام‌، هر‌چند که تو نه‌فقط با‌هوش و درست‌کار نيستی‌، بلکه يک دروغ‌گوی خود‌خواه و عوضی هم هستی‌»‌. شايد انسان احساس برگزيده‌بودن را نخستين‌بار در نوزادی تجربه می‌کند‌، وقتی‌که از مهر مادرانه‌، بی‌آن‌که خود را لايق آن نشان داده باشد بهره‌مند می‌شود و باز آن را بيش‌تر و بيش‌تر طلب می‌کند‌. وارد مدرسه شدن می‌بايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت‌. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است‌. شما حتماً آن دختر ده‌ساله را ديده‌ايد که برای اين‌که دوستانش را به حرف‌شنوی از خود وادار سازد‌، موقعی که ديگر از عهده قانع‌کردن آن‌ها بر‌نمی‌آيد‌، ناگهان رک و راست و با غروری غير‌قابل توضيح می‌گويد‌: «‌چون من می‌گم‌» يا «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌»‌. او خود را برگزيده احساس می کند‌. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌» تا تمام کسانی که حرفش را می‌شنوند از خنده روده‌بر شوند‌.پس انسانی که می‌خواهد خود را برگزيده احساس کند‌، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزيده است‌، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هر‌کس ديگر نيست‌؟ فرارسيدن عصری جديد‌، که اساس آن اختراع عکاسی است‌، با تمام ستاره‌ها‌، رقاص‌ها و آدم‌های مشهور که همه تصوير عظيم آن‌ها را از دور بر روی پرده می‌بينند و می‌ستايند اما هيچ‌کس به آن‌ها دست‌رسی ندارد‌، اين امکان را فراهم می‌کند‌: شخصی که خود را برگزيده احساس می‌کند‌، با چسباندن خود به افراد سرشناس به‌گونه‌ای علنی و نمايشی‌، سعی می‌کند نشان‌دهد که به سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی‌، يعنی همسايه‌ها‌، همکار‌ها و همه کسانی که او به‌ناچار زندگيش را با آن‌ها قسمت کرده‌است‌، فاصله می‌گيرد‌. به‌اين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالت‌های عمومی‌، ادارات خدمات اجتماعی‌، ادارات بيمه و بيمارستان‌های روانی تبديل شده‌اند‌، با اين فرق که آن‌ها فقط به‌شرطی قابل استفاده هستند که دور از دست‌رس باقی بمانند‌. وقتی کسی می‌خواهد برگزيده‌بودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند‌، خود را در معرض اين خطر هم قرار می دهد عذرش خواسته شود‌. پذيرفته نشدن از اين دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده می‌شود‌
آهستگي – ميلان کوندرا

Saturday, August 13, 2005

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری، حتی میل هم نباشد، و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد. آنچه را که به سویت می آید منتظر باش - اما جز آنچه را که به سویت می آید خواستار مباش - جز آنچه داری آرزو مکن... بفهم که در هر لحظه از روز، می توانی مالک خدا، با همه ملکوتش باشی. آرزوی تو از عشق باشد، و مالک شدنت عاشقانه... زیرا آرزویی که موثر نباشد به چه کار آید؟آخر چه! ناتانائیل، تو خدا را داری و او را نمی بینی! خدا را داشتن دیدن اوست، اما مردم به او نمی نگرند. بر سر پیچ هیچ کوره راهی، ای بلعم، آیا خدا را ندیده ای که خرت پیش وی باز می ایستد؟ - چون تو او را دیگر گونه می پنداشتی- در انتظار خدا به سر بردن، یعنی در نیافتن اینکه خدا در توست - خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختیت را در لحظه گذرا بنه.

Wednesday, August 10, 2005

دوست مي داشتم لذتي به تو بدهم كه تا كنون، هيچ كس به تو نداده است. اما در ضمن اين كه مالك اين لذتم، نمي دانم چگونه آن را به تو بدهم.مي خواستم با چنان صميميتي تو را خطاب كنم، كه هيچ كس ديگر، تا كنون نكرده باشد.مي خواستم در اين ساعت شب به جايي بيايم كه تو در آن، چه بسا كتابها را پي در پي مي گشايي و مي بندي و در هر يك از آن كتاب ها، چيزهايي را جستجو مي كني كه تا كنون در نيافته اي. به جايي كه تو هنوز در آن منتظري، به جايي كه شوق تو از احساسي ناپايدار در شرف تبديل به اندوه است. جز به خاطر تو نمي نويسم و براي تو نيز جز به خاطر اين ساعات. مي خواستم چنان كتابي بنويسم كه در آن هر گونه فكر و هر گونه تاثر فردي از نظر تو پنهان بماند و بپنداري كه در آن جز پرتوي از شور و حرارت خويشتن نمي بيني.مي خواستم خود را به تو نزديك تر كنم و تو، مرا دوست بداري.
---------
آندره ژید

Tuesday, August 09, 2005

فکر کنم دو حالت وجود داره که آدم فکر می کنه میتونه حتی کوه رو هم جا به جا کنه:
  1. وقتی خیلی عاشق میشه
  2. وقتی خیلی عصبانیه

من الان میتونم حتی کوه رو هم جا به جا کنم! این رو امشب موقع خیابون نوردی چند ساعته فهمیدم!

Monday, August 08, 2005

متنی که در زیر می آید نقلی ست ازین وبلاگ
تنهایی
1
تنهایی بیرون ماندن از یک دایره­ی بسته است، ناهمسازی با یک همسازه: بیماری، عشق، اسارت، دیوانگی؛ همان طرد شدنی که بارت آن­چنان عالی تحلیل­اش کرده. با این حال، هیچ کس به صرف بیرون­بودگی احساس تنهایی نمی­کند، من باید تصویر تنهایی­ام را ببینم تا تنها باشم: تنهایی خودآگاهی نسبت به "تفاوت" است – من با دیگران تفاوت دارم، من این را می­دانم، من تنهای ام.
2
من تنهای ام، من طرد شده­ام. اما همیشه این نیست که دیگران تنهای­ام بگذارند. گاه این تفاوت خودخواسته است، من می­خواهم از دیگران جدا باشم، و تاوان­اش (تنهایی) را تحمل می­کنم. تفاوت داشتن همیشه تحمیلی نیست، تنهایی هم.
3
تنهایی توهم­بار است. اگر من تفاوت خود را از درون تماشا کنم، شاید آن را تفوق بیانگارم. این اولین توهم آدم تنها است. اما نه، من تنهای ام و این اولویتی برای من نیست. تنهایی فضیلت نیست، وضعیت است.من تنهای ام، تفاوتی را که بر من تحمیل شده تاب ندارم، برای بیرون آمدن از تنهایی به هر دری می­زنم، تو را که تر­ک­ام کرده­ای، تو را که نادیده­ام گرفته­ای، تو را که حبس­ام کرده­ای، تو را که مجنون­ام خوانده­ای، تو را که تحقیرم کرده­ای، باید کیفر دهم: توهم دوم -- تروریسم تنهایی.
4
تنهایی غربت نیست -- من از خانه دور افتاده نیستم؛ اسارت هم نیست – من آزاد ام که تنها باشم. تنهایی "زندان­خانه" ی من است. من در این زندان می­زیم – "تنهایی، ای خانه­ی من" (نیچه). تنهایی بی­کسی نیست. تنهایی تن مادر است. تنهایی، تنها مادر من (پاز).
5
خواسته یا ناخواسته – تنهایی تقدیر هم هست.

Friday, July 29, 2005

آن قدر دوری که فاصله مون شده به بزرگی یک سلام؛ که دستم می لرزه برای نوشتنش و زبونم انگار تکونی نمیخوره برای گفتنش.
و شاید فقط خود تو بتونی حدس بزنی که نگفتن و ننوشتنش چقدر برام سخته.
چیزی از درونم میجوشه که بگه سلام و حتی مهلت جواب دادن به لبهات نده...افسوس...افسوس...

Tuesday, July 26, 2005

...و من به یک بوسه، از خواب هزاران بوسه تو برخاستم...

Monday, July 25, 2005

...تمام آنها که به ایشان دل می بازم، غنی میِ شوند و طردم می کنند...

Tuesday, July 12, 2005

دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی...

Monday, June 27, 2005

عاشقانه - احمد شاملو

آن که می‌گويد دوستت می‌دارم
خُنياگر غمگينی است
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می‌گويد دوستت می‌دارم
دل اندوهگين شبی‌ست
که مهتابش را می‌جويد
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خُرام توست
هزار ستاره‌ی گريان در
تمنای من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود

Wednesday, April 20, 2005

تمام گناه من این بود که نوشدارویی می خواستم به خنکی و خاموشی ...
ظالمانه ست شاید؛ ولی تمام آزار ما برای آنهایی ست که دوست تر می داریم.
همیشه بیشتر از هر کس دیگری مادرم را آزردم.
این روزها با کند ذهنی هرچه تمامتر بعد از این همه سال فهمیده ام که من عاشق مادرم هستم.
کودک شده ام با ز. هر بار که می رود ازنگرانی دیگر هرگز باز نگشتنش بر خود می لرزم.
مثل آن روزهای کودکی که جنگ بود و آژیر قرمز و مادر نبود. و من باز هم می لرزیدم که نکند که...
ظالمانه ست شاید؛ ولی تمام آزار ما برای آنهایی ست که دوست تر می داریم.
همیشه بیشتر از هر کس دیگری مادرم را آزردم.
این روزها با کند ذهنی هرچه تمامتر بعد از این همه سال فهمیده ام که من عاشق مادرم هستم.
کودک شده ام با ز. هر بار که می رود ازنگرانی دیگر هرگز باز نگشتنش بر خود می لرزم.
مثل آن روزهای کودکی که جنگ بود و آژیر قرمز و مادر نبود. و من باز هم می لرزیدم که نکند که...

Saturday, April 16, 2005

دور می شوی از من
ای لحظه
و صدای عقربه هایت
زخم هایم را می نوازد
اینک تنهابا لبانم چه کنم؟
با شبم
با روزم؟
نه دلداده ای نه کاشانه ای،
نه سرپناهی برای زیستن
همه آن چیزها که به آنها دل می بازم
غنی می شوند و طردم می کنند
...

Tuesday, April 05, 2005

من نمیگم که منطق نباید تو زندگی حرف اوّل رو بزنه، شاید باید بزنه. ولی یه چیزی هست، آدم یه قرضی به خودش داره که بالاخره یه روز باید پرداختش کنه. یه جورایی فکر می کنم داره وقتش میشه...

Monday, April 04, 2005

"بهشت و دوزخ پیش داوری خداوند است."
ماری این را گفت و به سرعت گریخت.

Tuesday, March 22, 2005

آدم کوکیهای عزیز، این تنها آرزوی من در سال جدیده. سال نو مبارک!
:
توان صبر کردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.
شکیبیدن
گشاده بودن
تحمّل کردن
آزاده بودن.

Friday, March 11, 2005

داره بازم عید میاد.
دوست دارم این روزهای آخر سال رو.
این ماهی قرمزهایی که تو خیابون می فروشن، این گلهای پامچال و لاله رو. این مردمی که از خونه میریزن بیرون واسه خرید.
تمام اینها رو دوست دارم ببینم.
ولی عید که میاد، انگار باد یه بادکنک قشنگ خالی شده.
تازه معلوم می شه که خبری نبوده. باز یه سال دیگه.
مثل همه چیزهایی که وقتی کامل اتفاق نیفتادن به نظر قشنگ میان. مثل همه چیزهایی که از دور قشنگ دیده می شن. مثل همه چیزهایی که...
.عید تا نیومده قشنگه. دارم سعی می کنم این روزها خوب باشم. خوب خوب

Saturday, February 19, 2005

...
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند
...

Wednesday, February 09, 2005

این عشق


این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،


این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،


این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی
به این خجسته گی
به این شادی و
این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت چون کودکی در ظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،


این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند،


این عشق بزخو شده – چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشق جرگه شده، زخم خورده، پامال شده، پایان یافته، انکار شده، از یاد رفته
-چرا که ما خود جرگه اش کرده ایم، زخمش زده ایم، پامالش کرده ایم،
تمامش کرده ایم، منکرش شده ایم، از یادش برده ایم-
این عشق دست نخورده ی هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آن توست، از آن من است
این چیز همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرنده یی
به گرمی و جانبخشی تابستان.
ما دو می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشق مان به جا می ماند
لجوج مثل موجود بی ادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
لبخند زنان نگاه مان می کند و
خاموش با ما حرف می زند
ما لرزان به او گوش می دهیم
و به فریاد در می آییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من،
و به خاطر همه دیگران که نمی شناسیم شان
دست به دامنش می شویم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی.
حرکت مکن
مرو
بمان
ما که عشق آشناییم از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصه خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
از حیات نشانه یی به ما برسان
دیر ترک، از کنج بیشه یی در جنگل خاطره ها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجات مان بده.

Tuesday, February 08, 2005

نومیدی روی نیمکت نشسته


تو باغچه ی وسط ِ میدون، رو یه نیمکت
مردی نشسته که وقتی رد میشین صداتون می کنه
عینکی به چشمشه لباس طوسی ِ کهنه یی به تنش
ته سیگاری به لبش.
نشسته و
وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه
یا خیلی ساده به تون اشاره می کنه.


نبادا نیگاش کنین
نبادا محلش بدین
باید رد شین
جوری که انگار ندیدینش
که انگار اصلاً صداشو نشنفتین
باید قدما رو تند کنین و بگذرین


اگه نیگاش کنین
اگه محلش بذارین
به تون اشاره می کنه و، اون وخ
دیگه هیچی و هیچکی
نمی تونه جلودار تون بشه که نرین نگیرین تنگ ِ دلش بشینین.


اون وخ نیگاتون می کنه و لبخندی می زنه و
شما حسابی عذاب می کشین
سخ تر عذاب می کشین و
اون بابا همین جور لبخند می زنه
شمام درست همون جور لبخند می زنین و
هرچی بیشتر لبخند بزنین بیشتر عذاب می کشین
اُ هر چی بیشتر عذاب بکشین بیشتر لبخند می زنین
چیزیه که چاره پذیرم نیس،
اُ همون جا می مونین
نشسته
یخ زده
لبخند زنون
رو نیمکت.


اون دور و وَر بچه ها بازی می کنن
رهگذرا میگذرن آروم
پرنده ها می پَرَن
از این درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا می مونین رو نیمکت
و می دونین،
می دونین که دیگه
بازی بی بازی مث اون بچه ها،
می دونین که دیگه هیچ وقتِ خدا
نخواهین رفت پی ِ کارتون آروم، مث این رهگذرا،
که دیگه هیچ وقت ِ خدا نخواهین پرید سرخوش
مث ِ این پرنده ها.


ژاک پره ور _ ترجمه احمد شاملو

Sunday, February 06, 2005

...
"با من بگوی، ای که جان ِ من ات دوست می دارد!
به هنگام ِ خواب ِ نیمروزی کجا بودی؟
با ماده غزالان صحرایی ِ خویش کجا آرامیده بودی
و تا به کِی آواره ی آغل های همراهان ِ تو بایدم بود؟"
...

Wednesday, January 26, 2005

Life should NOT be a journey to the grave with the intention of arriving safely in an attractive and well preserved body, but rather to skid in sideways - Chardonnay in one hand - strawberries in the other - body thoroughly used up, totally worn out, and screaming - WOO HOO! What a Ride!

Tuesday, January 25, 2005

بیرون برف می آید باز.


قسم خورده بودم که بروم، که چشمها را پشت حصار خیره به دیوارها رها کنم اگر نخواهند ببینند، که گوشها را پشت حصار دلخوش بگذارم به صدای کلاغها اگر نخواهند بشنوند. چشمها آمدند، گوشها هم. گوشه دلم ولی انگار به سیم خاردار گیر کرده. خوش دارم این بی فروغ تپیدن هایش را. وقتی واقعاً تمام می شود راستش دیگر آن قدرها مهم نیست که برای روزنامه تسلیت بفرستیم یا نه. این را یادم باشد به مادرم هم بگویم. آخر باید رو راست بود...


آنها که به ما لطف می کنند زنجیر می زنند بر دست و پایمان بی آن که بدانیم. گفته ای خودم را وقف آنهایی کنم که خودشان را وقف من کرده اند. خوب است.زنده باد هرچه دور باطل. زنده باد دوایر متحد المرکز سانسارا. انگار باید احساس گناه کنم از این همه عصیان. آخر باید حق شناس بود...


روزهاست که چشمهایم روی صفحه کلید تلفن قفل شده اند. ترکیب این 0 تا 9 چه عددهایی که نمی سازد. دستهایم بی اختیار به هم چفت می شوند که بی اختیارتر نجنبند. از این بهتر نمی شود. آخر باید خوددار بود...


زمزمه می کنم که گناهکارم. نمی دانم چطور می شنود که بلند جواب می دهد تمام گناهت این است که شفافی. شیشه لک که بردارد تازه دیده می شود. می گویم امّا شیشه شکسته بهتر دیده می شود. ولی خیلی آرام می گویم. طوری که نشنود. آخر باید خاموش بود...


او به بهای ترحّم برایم محبّت می خرد. او مرا دوست دارد برای همین مسئولیتهای من را به گردن دیگران می اندازد. او برایم پوزه بند و چشم بند هم خریده تا ندیدنیها را نبینم و نگفتنیها را نگویم. من گوشه ای از جگرم را بین دندانهایم می جوم و پوزه بند و چشم بندم را می پوشم و فکر می کنم که خیلی قشنگند. من باید از او ممنون باشم. آخر باید صبور بود...


می دانید؟ من یک صبور ِِ خاموش ِ خوددار ِ حق شناس ِ خوددار ِ رو راست هستم. حالا همه تان می توانید به من افتخار کنید...


بیرون برف می آید باز. پنجره را باز می کنم و سعی می کنم فراموش کنم به یاد بیاورم که امشب هفتصد و سی امین شبی ست که...

Sunday, January 02, 2005

از خودم؟ شاید روزی بتوانم از خودم برهم؛
ولی از تو چه؟ چه کسی مرا از تو خواهد رهاند؟!
و مردی هست که در بیداری لبخند می زند تلخ؛ و در خواب ناله می کند تلخ تر؛ آن گونه که دیگر خواب از چشمهایم پر می زند...

Saturday, January 01, 2005

جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام.
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم
و به دامان بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست!
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
...
سهراب سپهری
دلم
هنوز هم
لاي پنكه سقفي اتاقم مي چرخد
چون
وقتي هواي رفتن كرد
یادش نبود
اینجا
همیشه
آسمان
بعد از سقف است...

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com