Saturday, February 28, 2004

با اینکه نباید، ولی به دلایل خیلی شخصی مطلب آخر رو پاک کردم. :)

Sunday, February 22, 2004

امروز کشوی تختم رو مرتب می کردم. کلی یادگار دوران نوجوونی پیدا شد. چند تا نوشته هم بود که من نوشته بودم و اونجا قایم کرده بودم. لابد واسه اینکه کسی نخونه. یکیش اینه:

"بسم ا... نور، بسم ا... نور النّور، بسم ا... نورٌ علی نور، بسم الله الّذی هو مدبر الأمور.

پروردگارا، نعمت های پی در پی تو مرا از انجام وظیفه شکرگزاری غافل کرده و فیضان دریای فضل و کرامتت مرا از حمد و ستایش عاجز گردانیده، و عطای پیوسته ات مرا از ذکر محامد اوصاف جمالت باز داشته و مرهمت های متوالیت، مرا از نشر و بیان نیکویی هایت ناتون ساخته.

الهی چگونه شکر گویم انبوه نعماتی را که بر من ارزانی داشتی، و چگونه پاسخ گویم توان و هوشیاری که بر من عطا کردی؟

پروردگار مهربانم! امشب محتاج نور هدایت تو به درگاهت پناه آورده ام، که اگر تو راهنما نباشی، راهها تنگ و دشوار است، و اگر تو هدایت کنی، چقدر راه حق واضح و هویدا است.
بار خدایا! تو را میانجی جهل و نادانی ام و فضل وجودت گزیدم، و از میان آنچه هست، دست عنایتگر تو را برگزیدم تا جسم شکننده ام را به شاهراههای سعادت رهنمون شود و دستان ناتوانم را قدرتی دوباره بخشد برای چرخاندن محورهای سازندگی میهنم که نسیم های نوازشگر خلقتت مرا بر خاکی نشانده است که سجده گاه افلاک است و موطن دلهای عاشق.

شنوای آوای من! خانه بی تاب دلم را دور از سیل فتنه هایِ بنیان کنِ دنیای امروز بنا ساز و مرا به انجام وظایفی که بواسطه استعدادهایم بر من واجبند، نائل گردان.

الهی! بلند پرده زیبای گذشتت را از چشمان خسته ام دریغ مکن. و در این شب عزیز بر من توانی دوباره بخش تا این شب به یاد ماندنی سرآغازی باشد بر زندگانی جدیدم که یاد تو در لحظه لحظه اش درخششی الماس گونه خواهد داشت.


ای خدایی که گره ناگواریهای عالم به دست تو گشایش می یابد، من امشب خود را در معرض نسیم لطف و عنایتت در آورده و تقاضای باران وجود و رحمتت می نمایم، تا کوله بار امید خویش را در سایه سار درخت توکل تو بر زمین بگذارم. تا تو از خنکای نسیم کفایتت در تابش طاقت سوز نیازها بر من بنوشانی.

پروردگارا! مرا آنچنان یقینی بخش که پرده های ظلمانی چشم دلم پاره پاره گردد. به رحمت جاودانه ات ای مهربانترین مهربانان.

76/26/1"
نمی دانم کجا خواندم که :" شرافت یک مرد مثل بکارت یک زن است. وقتی از بین رفت، دیگر درست شدنی نیست. "
مسألةٌ: پس شرافت یک زن مثل چیست؟
من دیگر چیزی برای باختن ندارم. باختنیها را مدتهاست باخته ام. دیگر هرچه هست امید به پیروزی است. من خوبم، خوبتر از این هیچگاه نبوده ام. خوبتر از این هیچگاه نخواهم بود.
من خوبم. من بی قرارم. من هم آرامم هم بی قرارم. من وقتی هستی بی قرارم. وقتی نیستی بی قرارترم. وقتی هستی و نیستی بی قرارترینم. گذشت شبهایی که تا صبح پلک بر هم نمی گذاشتم. من یک بی قرار آرامم.
می خوابم. خوابهایم بالشم را تر می کنند. خوابهایم دیگر بوی یاس می دهند. راستی، امروز از گل فروشی یک گلدان یاس خریدم. بوی یاسها خوابها مجازی است.بی صبرانه منتظر بوی حقیقی هستم. من هیچ چیز مجازی نمی خواهم. می دانستی شادی می تواند مجازی باشد، شادی مجازی بنیانش سست است. بی دلیل است شاید، و یا شاید آنچه دلیل می نامیم اصلاً وجود ندارد. یادت باشد من غم حقیقی را به شادی مجازی ترجیح می دهم. پس شادی مجازی هیچگاه پیش کشم نکن. من می فهمم فرقشان را، حتی اگر نگویم هم.
من شادم. من شادِ بی قرارِ آرامم. من شادترین، من بی قرارترین ، من آرامترینم.
گفته بودم که آدمها هم پوست می اندازند؟ مثل مار؟ یک "من" را دور می اندازند و یک "من" جدید متولّد می شود. من پوست انداختم. من بی قراری هستم که پوست انداخته است.

راستی می دانی؟ وقتی کسی آواز می خواند گوشهایم بی اختیار به یاد صدای تو می افتند. دیگر تمام آوازهای دنیا را دوست دارم، با اینکه بی تو برای شنیدنشان تنهام.

من راضیم، از هرچه پیش تو گفتم، از هر کاری که پیش تو انجام دادم راضیم. من از هیچ کدام احساس خجالت نمی کنم. احساس گناه نمی کنم. من حالا می دانم بهترین جمله ای که می شد به تو گفت را گفته ام. نوشتم که نگفته ام؟ فکر می کنم اشتباه کردم.

بهترین جمله ای که می شد به تو گفت، گفتم. "در چشمهایت نگاه کردم و سکوت کردم". چرا خدا آن روز که آفریدم خواست تا راز چشمها را نگاه کنم؟ خواست بی قرارم کند؟ خیلی دوست دارمش به خاطر این کار. یادت می آید گفتم آدمها به جای نصف حرفهاشان نگاه می کنند؟ راست می گفتی کاش می شد به جای همه اش فقط نگاه کنند.

کدام شاعر و نویسنده بزرگی بود که گفت کلمه موهبتی است که به انسان داده شده است تا به وسیله آن افکارش را پنهان کند؟ هرکه بوده خوب گفته، من گاهی به حرفهای احمقانه ای که می گویم تا سکوت نکنیم، می خندم. گاهی هم به خاطر جملات احمقانه آنچنانی از خودم عصبانی می شوم. ولی من از سکوت می ترسم. انگار همه وجودم می ریزد بیرون. سکوت نکن پیش من هیچوقت. هرچه می شود گفت بگو، ولی سکوت نکن. راستی تایپ کردن یک حسن خوبی دارد، معلوم نمی شود دست آدم می لرزد! من خیلی تایپ کردن را دوست دارم، دستم تا می فهمد می خواهد برای تو بنویسد می لرزد.

می دانی یاد تو که می افتم موهایم سیخ می شود.عجب عطش غریبی دارند اینها برای دستی که شانه می زند. روزگاری است ها! لیلیِ بی مجنون دیده بودی تا به حال؟" نه آقا! لیلی که بی مجنون نمی شود. این هم از آن حرفهاست! مجنون درون لیلی است...(؟!)"
از بچگی همیشه دوست داشتم می شد من هم پدربزرگ داشته باشم. نمی دونم چرا ، ولی هنوز هم دلم می خواد که پدر بزرگ داشته باشم. مادرم وقتی 10 سالش بوده و پدرم در 18 سالگی، پدرانشون رو از دست داده بودند. یه روز اونقدر واسه داشتن پدربزرگ گریه کردم که اشک همه در اومد. ولی من بابا بزرگ می خواستم!
گذشت خیلی سال. امروز هیچکس خونه نبود. دنبال یه قطعه عکس 3*4 یه ساک قدیمی رو ریختم بیرون. عکس هامون قبلا اونجا بود. یه هو وسط اون همه کاغذ ، متوجه یه دفتر قرمز شدم که جلدش خیلی رنگ و رو رفته بود. این دفتر قرمز تو خیلی کاغذ پیچیده شده بود. کاغذها لاشون کلی خاک بود. معلوم بود که سالهاست کسی اون دفتر رو بیرون نیاورده. آروم کاغذ ها رو باز کردم. پوسیده بودن کاملا کلی احتیاط کردم که پاره نشن. حدس می زدم چیز با ارزشی توی اون دفتره. دفتر رو آوردم بیرون.
صفحه اولش نوشته بود: بسم الله ارحمن الرحیم،
خاطرات ... ... در بیمارستان
پدر بزرگم بود. پدر پدرم. در بیمارستان؟ گفتن بابا بزرگ من تو خونه مرده. شاید باید به جای مرده بگم فوت کرده، مودبانه تره، ولی وقتی تنها خاطره من از کسی نشستن سر خاکشه، بی اینکه یه بار هم دیده باشمش، دیگه چه فرقی می کنه بهش احترام بذارم یا نه. خیلی ها جمله های گنگی از خوبی پدر بزرگم می گن، خیلی ها هم موقع گفتنش گریه شون می گیره، و من فقط همین رو می دونستم ازش تا امروز. با ترس دفتر رو باز کردم. چه خط قشنگی. چه لحن صمیمانه ای. ترسیدم بقیه بیان خونه. همه چی رو جمع کردم. دفتر رو با یه آلبوم کوچیک برداشتم . بی خیال عکس شدم.

اول آلبوم رو باز کردم. عجب! پدر بزرگ من چه ناز بوده. این هم مادربزرگمه. چقدر عکس. البته از مادر بزرگم هرچی عکس تا حالا دیده بودم دو تا چشم بود. ولی اینجا صورتش کامل بود. مادربزرگم هم ناز بوده. احتمالا اینجا عکاس آشنا بوده، چون حجاب مامان بزرگم خیلی کمتره. کارت شناسایی پدربزرگم، اه پس توی ارتش بوده؟، سند ازدواج پدر بزرگم و مادر بزرگم، وصیت نامه پدر بزرگم،...
احساس می کردم گنج پیدا کردم. دستهام می لرزید. اینه پدر بزرگی که این همه سال دوست داشتم می شد باهاش حرف بزنم. شروع کردم خوندن خاطراتش. جالب بود برام چون تو خانواده پدریم کس دیگه یی چیز نمی نویسه. نوشته بود" اون دو تا رو به هر زحمتی بود آزاد کردم. نوشته بود جوون بودن. تازه نامزد کرده بودن. یکی براشون زده بود". من هم سعی می کردم بفهمم قضیه چیه. اسم دو نفر بود که به جرم اهانت به ساحت شاهنشاه فلان تو زندان بودن و بابا بزرگ من کلی زحمت کشیده و اونها یواشکی آزاد شدن. کلی بهش افتخار کردم.
ولی خوب پس چرا تو بیمارستان بوده؟
نوشته بود:"واسه اینکه واستون دردسر نشه اینها رو نشون هر کسی ندین. یه روز اومدن گفتن فلانی باید آزمایش خون بدی. گفتم چرا؟ گفتن همه دادن شما هم باید بدی. حدس زدم وقتش رسیده. کارم تمومه. قضیه اون دو تا لو رفته بود. اینجا دکتر... آشناست. گفته بهت ویروس هپاتیت زدن . سوزن آلوده بوده..."
بابا بزرگ من رو کشتن؟
گریه م گرفته بود.
"با این حال پشیمون نیستم. میگن اون دو تا از کشور رفتن. من هم که دیگه همسرم فوت کرده کسی منتظرم نیست... می گن دیگه خوب نمی شم. وضع کبدم هر روز بدتر می شه..."
ورق زدم.
دست خط روز به روز لرزونتر و کج تر شده بود. حتماً واسه خاطر پیشرفت بیماری بوده. رو صفحه آخر نوشته بود "خداحافظ!". دلم گرفت. ترجیح دادم صدای قضیه رو در نیارم. وقتی این همه سال به من چیزی نگفتن لابد نمی خواستن من درباره ش باهاشون حرف بزنم. بعد یه دفتر دیگه هم بود. پدربزرگم گه گاه توش شعر نوشته بود یا چیزهای خوبی که اتفاق افتاده. فقط آرزو کردم کاش الان بود! اون موقع چه حرفهایی که می شد باهاش زد...دریغ!

Thursday, February 19, 2004

به علت زلزله 3/5 ریشتری در نزدیکی نیشابور یک قطارباری که بنزین و گوگرد حمل می کرد منفجرشده. تعداد کشته شده ها 295!

Wednesday, February 18, 2004

من هی به این cupıd می گم دو تا تیر نقره بفرست، انگار نه انگار. هرچه طلاست می فرسته اینجا!
میهمان کودک صفت خانه خویش را از یاد مران!
...وَ سَکَنتُ إلی قَدیمِ ذِکرِک لی وَ مَنِّک عَلَی...
به آقایی که می گفت روباه است...

...وَ مَن کِدنی وَ کِدهُ...

ببخشید آقا! کلماتم را به حساب درشتی نگذارید، خودتان گفتید هنوز بچه ام، بگذارید به حساب نادانی. راستش آقا، من چند وقتی است که سعی می کنم کمک کنم شما بفهمید، ولی آقا انگار بی فایده است. می دانید آقا، دروغ نمی گویم، دیگر حوصله ام را سر برده اید . آقا شما را به امثال من چه کار؟! مگر من چکارتان کرده ام آقا که می خواهید سر به تنم نباشد؟ آقا امثال شما را به روباه شدن چه کار؟ به خرقه سوزاندن کلمات چه کار؟ خیلی خوب است که آن گل شما نیستید آقا! شما که داعیه عشقتان بلند بود. شما که بیداری شبهایتان آشفته شده بود.شما که دائم قرآن می خواندید.آن کتابهایی را که دستتان است باز کنید آقا نترسید. همه اش دست شما نیست. آن صفحه ها، الان، اینجا، پیش روی من است. چه شد آقا ؟هنوز هم نفهمیده اید که اشتباه کرده اید؟ خوب نفهمید آقا .شما یمین و یسار را بچسبید آقا، رهایشان نکنید. بالشتان را هم اگر دوست داشتید باز گاز بگیرید. می بینید من هم مثل شما بی رحم شده ام آقا. می تازم آنطور که می خواهم. یادگار معاشرت با شماست آقا!
دیگر مهم نیست. کاسه بلور را که نمی شود بند زد آقا!راستی آقا! برای چه مرا تعقیب می کردید؟ محکوم بودم به شنیدن حرفهایی که بارها در سرزمینتان فریاد زده اید؟ آقا شما چه می دانید اینجا چه می گذرد.
امروز خیلی دوست داشتم می شد محکم توی گوشتان بزنم آقا، نمی دانم چه شد دستم لرزید.می دانم. ازین فرصتها کم پیش می آید آقا!
راستی ابله محله را خوانده اید آقا؟ خیال کردید آن را الکی به دستهای شما سپردم؟ آقا پس شما کی از هوشتان استفاده می کنید؟
آقا داشتم فکر می کردم که تمام افتخار شما به دو دستی است که نوازش کرده اید؟ آقا شما فکر می کنید اگر تعداد دستها از دو کمتر شود یعنی شما بسی پاک و مطهرید؟

می دانید آقا، من مدتهاست دیگر نمی توانم در چشمهایتان روباهی ببینم. مرد آن روباه، نه آقا؟یا اصلا هیچ وقت نبود؟ شاید چشمهای من روباه بین بوده ، هان؟ بله آقا این محتمل تر است.

آقا شما تا به حال هرچه نشانم داده اید باکی نبوده، بعد از این هم باکی نخواهد بود . آسوده و آرام باز هم بیشتر وجودتان را به نمایش بگذارید. چون امروز پرسیدید می گویم آقا، باکی نیست!

Tuesday, February 17, 2004

به قول شاعر آدم تو شلنگ شنا کنه ولی ضايع نشه! سوسک شدم. کلی امروز ساعت ۵ از خواب پا شدم اومدم دانشگاه هی می‌بينم کلاسها تشکليل نمی‌شن ها! هنوز پای موندم که تا شب برم کلاسهام رو! بعد يکی من رو ديده می‌گه سالن صدا و سيما کنفرانس کامپيوتره دو روز کلاسها تشکيل نمی‌شن.

نامردا شما که می‌دونين من دوشنبه نيستم ميميرين به منم بگين نيام؟:(((((((((((((

Sunday, February 15, 2004

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: "عزيزم اين کار را نکن"
نگفتم: "برگرد
و يک بار ديگر به من فرصت بده."
وقتی پرسيد دوستش دارم يا نه؟
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته، و من
تمام چيز هايی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: "عزيزم، متاسفم.
چون من هم مقصر بودم."
نگفتم "اختلاف ها را کنار بگذاريم.
چون تمام آنچه می خواهيم عشق و وفاداری و مهلت است."
گفتم: "اگر راهت را انتخاب کرده ای،
من آنرا سد نخواهم کرد."
حالا او رفته، و من
تمام چيز هايی را که نگفتم، می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک هايش را پاک نکردم
نگفتم: "اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود."
فکر می کردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چيزهايی است که نگفتم.
نگفتم: "بارانی ات را درآر ...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنيم."
نگفتم: "جاده ی بيرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست."
گفتم: "خدانگهدار، موفق باشی.
خدا به همراهت."
او رفت
و مرا تنها گذاشت.
تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم.
« شل سیلور استاين»
وقتی همه اشتیاقت می شه دیدن تلفن،وقتی آرزو می کنی کسی گوشی رو بر نداره، وقتی بدو بدو قشنگترین راه دنیا رو می دوی، وقتی موقع دویدن آرزو می کنی در باز باشه، وقتی می رسی و می بینی که در بازه، وقتی یکی دو طبقه
پله رو بی صدا و آروم می ری، وقتی پشت یه در وایمیستی و با اینکه می دونی کسی نیست دلت می خواد در بزنی، وقتی با احتیاط یه کارت از کیفت در می آری، وقتی با لرزونترین خط دنیا روی کارت رو می نویسی، وقتی با دستهایی که یکم می لرزن اون رو از زیر دل هل می دی تو، وقتی یه نفس راحت می کشی، وقتی همه راه رو با عجله بر می گردی،
تازه می فهمی تو تموم این مدت یه شادی غریبی یه جا یه گوشه قلبت بوده. تازه می فهمی که اصلا باورت نمی شه همه این کارها رو تو کرده باشی. تازه می فهمی یه احساس کوچیک قشنگی یه گوشه قلبت داره لبخند می زنه...

Saturday, February 14, 2004

کتاب "رومئو پرنده است و ژولیت سنگ" از "فدریکو گارسیا لورکا" ترجمه "چیستا یثربی":



• اگر من ابر شوم؟

• من چشم می شوم

• اگر من گیسوی سری باشم؟

• من بوسه می شوم

• اگر من زباله شوم؟

• من مگس می شوم

• اگر من سینه شوم؟

• من ملافه ای سفید می شوم

• و اگر من ماهی شوم؟

• من چاقو می شوم...

• چرا مرا آزار می دهی؟

چرا؟

اگر مرا دوست داری

چرا آن چیزی نمی شوی که من می خواهم؟...

اگر من ماهی شوم

تو بهتر است موجی شوی

یا خزه ای دریایی

و یا حتی ماه تمام در آسمان

چرا چاقو؟

چرا نمی خواهی به من عشق بورزی؟

چرا می خواهی مرا از رفتن باز داری؟

مرا که تنها در حال حرکت

تو را دوست خواهم داشت...



می چرخم ...

با همه چیز،

با ذره ذره جهان


دور تو می چرخم

اما با تو گرگم به هوا بازی نمی کنم

چون تو از گرفتن من شاد می شوی...



نه

ای توطئه گر

من هرگز با تو گرگم به هوا بازی نمی کنم.

من اگر ماهی شوم

تو را با چاقو می شکافم

چون یک مَردم

و مرد باید چنان باشد

که هر شاخه ای به پایش نگیرد...




اما تو مرد نیستی

و اگر به خاطر صدای فلوت من نبود

تو به ماه می گریختی

به ماه، آن دستمال توری

پر از لکه های خون

چون دستمال دختر بچهّ ها




• من اگر مورچه ای شوم

• من خاک می شوم

• و اگر خاک شوم؟

• من آب می شوم

• اگر من آب شوم؟

• من ماهی می شوم

• و اگر ماهی شوم؟

• من چاقو می شوم

چاقویی که چهار بهار گذشته تیز شده است...





مرا به آب برسان و غرغم کن

مرا در آب، برهنه رها کن

تصوّر کرده ای که از خون می هراسم؟

می دانم که با تو چه باید کرد،

فکر می کنی نمی دانم؟

حال خواهی دید!...






آن وقت از تو خواهم پرسید:

اگر من ماهی شوم؟

و تو خواهی گفت:

من کیسه ای خاویار ماهی خواهم شد

تا از تو بار بردارم...



تبری بیاور و پاهایم را قطع کن

از نگاهم دور شو...

لعنت بر تو و عشقت باد

من تو را تحقیر می کنم

ای کاش غرق می شدی

یا کاش هرگز نمی دیدمت

نفرین بر تو که می خواهی مرا به اسارت درآوری...




• اگر این گونه می خواهی ، باشد

خدا نگهدارت!

تقصیر من نیست

خیلی ها مرا دوست خواهند داشت

و عاشقان بیشمار

به من عشق خواهند ورزید...



• کجا می روی؟

صبر کن!

• مگر خودت نخواستی که بروم؟

• نه نباید بگریزی، صبر کن!

چه می گویی اگر من دانه ای شوم؟


• من شلاق می شوم...

• و اگر من کیسه خاویاری؟

• من بازهم شلاق می شوم

و تو را با سیم گیتار می زنم...




• نزن !

لطفاً مرا نزن!

• تو را با پاروی قایق می زنم

• به قلبم نزن!

• تو را با پرچم گلهای ارکیده می زنم

• آخر مرا کور می کنی!

• شاید، چون همانند یک مرد، رفتار نکردی...




• اما من انسان بودم

انسانی با نبوغ...

انسانی غول پیکر

که با انگشتان یک کودک

از کوه سر می خورد...



• تنها منتظرم که شب از راه برسد

اکنون سپیدی خرابه ها مرا لو می دهد

اما شب هنگام تا پای تو خواهم خزید...




• و اگر من به ستونی از سنگ بدل شوم ...

تو تنها سایه ای از آن سنگ خواهی شد

و دیگر هیچ...




تو رنج می کشی

و حتی رنج تو، مالِ خودت نیست

رنج تو، رنج یک درشکه چی است

وقتی که عرق می کند و رنج می کشد

یا رنج جراحی

که با سرطان دست و پنجه نرم می کند

من به ماهی بدل می شوم

و تو تنها به آردی که دست به دست می گردی

آردی که فقط بلد است پف کند...




• من تمام شب خواهم گریست

و تو را در اشکهایم غرق خواهم کرد

• من هنوز می توانم بگریزم...

• بگریز، اگر می توانی!

• من در برابر اشکهایت از خود دفاع می کنم.

• دفاع کن، اگر می توانی!

• صبر کن، همه چیز بازی است...مگر نه؟

• آری، ما تنها داشتیم بازی می کردیم

• بگو در این خرابه


کجا می توان یک نوشیدنی گرم پیدا کرد؟





بیا نقشهایمان را عوض کنیم

حالا من جای تو بازی می کنم

و تو جای من...

و هرکس نقش خود را نپذیرد

به بهای جانش تمام می شود...

بیا

من تو می شوم

و تو من...



• امپراطور، امپراطور!

• نگاه کن!

امپراطور دنبال کسی می گردد!

• من آن کَسم!

• نه، آن کس منم!





کدامیک از شما دو تن، آن کس هستید؟

• من!

• نه دروغ می گوید، من!

• امپراطور می فهمد که کدامیک از شما دو تن،

آن کس هستید

او با چاقویی

شما را شقه شقه می کند

و این مجازات کسانی است چون شما

که مرا تا دیر وقت شب

پرسان و بیدار نگه می دارند...




• من آن کَسم!

• من نیز!

• هر کسی به هرحال کسی است

• و همیشه کسی خواهد بود،

• اما هیچکس، آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم...






ما همه چیز را ویران خواهیم کرد


هر سقف و کاشانه ای را...
هر جا که از عشق سخن برانند

ما آیینه ها را به گل خواهیم آلود

و کتابها را خواهیم سوزاند

دیگر نمی خواهیم بازی کنیم

ما مرگ کارگردان را می خواهیم...





مردم در تالار نشسته اند،

آنها تشنه اند

و نمی دانند

که اسبان وحشی به زودی

سقف تالار را خواهند شکست

من در این برج، زندانی ام

و مردم نمی دانند که کارگردانِ نمایش

مدتها پیش، صحنه را ترک کرده است

و دیگر نمایشی در کار نیست...

من اسارتم را زندگی می کنم

و آنها فکر می کنند که این بازی است...





آدمی تنها

در رویای آسانسورها، قطارها

و سرعت...

ساختمانها و سواحل

و کنج خلوتی که تو را به کام می کشد

و تو در تنهایی خود،

محو می شوی

و دیگر فقط تنهایی است...

و تماشاگران هشیارتر از آنند

که این حقیقت را در نیابند

و می فهمند

که نمی توانند یکدیگر را دوست داشته باشند

و هرگز دوست نداشته اند...




رومئو باید پرنده می شد

و ژولیت سنگ

رومئو باید یک دانه نمک می شد

و ژولیت نقشه راه...

مگر به حال تماشاگران فرقی می کرد؟

***

اما پرنده نمی تواند گربه شود،

و سنگ نمی تواند موج باشد،

رومئو و ژولیت

هرگز به چیز دیگری بدل نمی شوند

مگر به مرگ یکدیگر




"آیا رومئو و ژولیت یکدیگر را دوست داشتند؟"

هیاهو شروع خواهد شد

اکنون مردم قیام می کنند

و پلکان را می شکنند

وقتی که می فهمند

رومئو و ژولیت هرگز یکدیگر را دوست نداشته اند

آنها فقط نقش بازی می کنند

تنها نقاب عشق به چهره دارند،

و تنها لباس زیبا پوشیده اند

اما رومئو و ژولیت هرگز یکدیگر را دوست نداشته اند...

و این تنها بازی نقابهاست...

یک بازی بی نقص و عالی

اما فقط بازی

و دیگر هیچ...



در زندگی راستین

کسی نقابها را نمی بیند

و اشتباه بزرگ همین جاست

هیچ کس نمی داند که آن ژولیتِ زیبا

تنها نقابی بر چهره دارد

و ژولیت راستین

اسیر و فریب خورده،

با دهانی بسته، پنهان شده است...




با این آواز بلبل

من نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم

چرا همه نمایشها

چنین غم انگیز تمام می شوند؟

چرا عاشقان

یکدیگر را به جنون می کشانند

چرا در این جهان

کسی به کس دیگر نمی رسد؟




• این چیست در دست تو؟

• "پیراهن ژولیت"

• کدام ژولیت؟


• "همان که در نمایش بود. ژولیتِ زیبا..."
"زیباترین دخترک جهان..."
• آه عزیزم

مگر از یاد برده ای که ژولیت نمایش ما

یک مرد است؟

مردی که تنها لباس زنانه پوشیده است

و ژولیتِ واقعی

دهان بسته، زیر صندلیها، پنهان است؟





حالا نوبت تعویض نقشهاست

شما جای ما و ما جای شما

• تماشاگران عزیز، خواهش می کنم نترسید!

• چه وحشتناک است گم شدن

در تالار نمایشی که راه خروج ندارد...




از این همه در

یکی حتماً واقعی است

یکی از این همه در

باید باز شود...

کاش کمکم می کردی تا لباس نمایش را درآورم...

کاش مرا از این صحنه بیرون می بردی

از این دکور سهمگین

با این همه در


***
با این همه

یکی از این درها باید حقیقی باشد

یکی از این همه در

باید من و تو را از اینجا بیرون ببرد...




• بگو چه می شد اگر من دیوانه وار،

عاشق سوسماری می شدم؟

• آن وقت عاشقی را یاد می گرفتی!

• و اگر آن وقت عاشق تو می شدم؟...

• دست کم عاشقی را یاد گرفته بودی!




تماشاگران می گویند:

"شاعر این شعر

زیر سم اسبان وحشی کشته شده!"

• امّا چرا؟

این شعر که خیلی سرگرم کننده بود

• آری، اما شبیه زندگی بود

و این گناه نابخشودنی شاعر است...


Sunday, February 08, 2004

من دیروز بعد از یه قرن داشتم تلوزیون نگاه میکردم یه هو زیر برنامه یه زیر نویس زد: آن روز همه می آیند. منم فکر کردم اینها منظورشون اون شعر شاملو که : روزی که تو می آیی روزی که تو برای همیشه می آیی. گفتم لابد خواستن مثل این بنویسن دیگه. شب داشتم واسه داداشم تعریف می کردم گفت دیوونه انتخابات رو می گن!
می گم چه باکلاس تبلیغ می کنن ها!

Saturday, February 07, 2004

تنها چیزی که از خدایان می خواهم این است که کاری کنند تا دیگر چیزی از آنها نخواهم

Friday, February 06, 2004

باید بگویم که
گوجه هایی را
که توی
یخدان بود
من خوردم

شاید شما
آنها را
برای صبحانه
کنار گذاشته بودید

می بخشید
آخر خوشمزه بود
خیلی شیرین
و خیلی خنک

ویلیام کارولز ویلیامز
...من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی م را بچرد...
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب!

Thursday, February 05, 2004

شب که می خوام بخوابم تا چشمهام رو می بندم یه هو یه عالمه عکس می آد از جلوم رد می شه. چشمام رو یه دور باز و بسته می کنم. بقیه عکسها می آد. لبخند می زنم. یه جمله کوچیک از لای لبهام بی اختیار می پره بیرون...خوابم می بره.

Tuesday, February 03, 2004

واسه همون دوست خوبی که وقتی کلی حرف داشتم گوش می شد:
می گن حالت گرفته س. راست می گن؟ من که فعلا از خونه نمی تونم تکون بخورم. دوست دارم بیام باهات حرف بزنم. حداقل می تونم که شنوای سکوتت باشم.
مگه تو نبودی که به من می گفتی الناز همه زورت رو بزن اگه قرار باشه داشته باشی می دن بهت. مگه نبودی می گفتی اونقدر بخواه و تلاش کن که اگه به دست نیاوردی به خاطر تنبلی نبوده باشه؟

یادته ازم پرسیدی خوبی، من زدم زیر گریه؟ یادته خواستی حرف بزنم ، سکوت کردم؟ یادته به جای من تو حرف زدی و من فقط گریه می کردم؟ ولی تو اون روز دقیقا چیزهایی رو گفتی که من دوست داشتم بشنوم. من ولی بلد نیستم. فقط می تونم برات دعا کنم... امیدوارم مشکلت زود حل شه...

Monday, February 02, 2004

نمی دونم من تب دارم یا اینجا انقدر گرمه. دلم یه تیکه سنگ خنک می خواد که صورتم رو بچسبونم بهش. یا هم یه دست خنک که محکم نگهش دارم تا همه گرمام رو جذب کنه...
ماهي سياه کوچولو گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد.

همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»


Sunday, February 01, 2004

آخ من خوابم نمی بره... گوسفند بشمارم: یه گوسفند...دو گوسفند... سه گوسفند...چهار گوسفند...می زنم زیر گریه...
این سرفه ها دیگه امونم نمی دن تا حرف بزنم.
تایپ ولی می تونم بکنم.
بابا تو چرا نیستی آخه...
خوب مگه نمی دونی من خیلی نونورم؟ خیلی سوسولم؟ مگه نمی دونه زودی برقها می ره و اشکای من بالش رو خیس می کنه و دست تو رو هم...
مگه اونجوری نگام نمی کنی و نمی گی که دوستم داری؟
خوب پس تو چرا نیستی؟

من طفلکی مریض!

1) اه اقا این چه وضعیه! دو روزه دارم می میرم هیشکی زنگ نمی زنه حالمو بپرسه! به یکی هم که زنگ می زنم رو پیغامگیره! ای من بهمم این پیغام گیرو کی اختراع کرد باباشو در می آرم!

2) وقتی داداش کوچیکه با ادب می شه و می آد می گه: می شه یه خواهشی بکنم؟ بفهمید که میخواد زنگ بزنین موبایل بابای دوست دخترش و بگین صداش کنن!

3) می گم تورو خدا یکی منو تحویل بگیره . دارم از دست می رم. افسره شدم. حوصله م هم سررفته. !

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com