Sunday, August 08, 2010



كدام پرنده ،‌كدام بال، تو را به اوجي خواهد برد كه عشق من مي تواند؟

كدام آتش،‌ شور رقص كدام شعله،‌گرمي آغوشم را به يادت خواهد آورد؟‌

كدام نغمه،‌ كدام پرنده قادر به تكرار آواز خاموش دستهايمان در شبي تاريك خواهد بود؟

كدام جاده،‌كدام راه،‌ لذت سفري كوتاه با تو را برايم تكرار خواهد كرد؟

حال كه پرنده ها ناتوانند و ‌آتش ها سرد. نغمه ها ساكت و جاده ها خلوت،‌كاري بكن. پيش از آن كه آخرين ماههايمان بگذرد كاري بكن. اگر مي توانستم ...
--------------------------------------------------------------

پي نوشت :‌ اين را ديشب گفتم،‌در تاريكي مطلق ،‌فقط توان برخاستن و نوشتنش نبود. نمي دانم شايد ديشب اميدوارانه تر بود،‌شادتر شايد،‌يا غمگين تر. هرچه كه بود همان خواب سه ساعته را هم از چشمم ربود،‌وقتي كه فهميدم فقط 6 ماه مانده. 6 ماه...

Tuesday, July 27, 2010

فال قهوه



مهم نیست، من هم فالهایی را که به ما باوری ندارند، باور نمی کنم...

Monday, July 26, 2010

اي كاش...


كاش عطر نان تازه بودم در خانه ات،
يا طعم همان غذايي كه تو بيشتر دوست مي داري،

كاش آغوشم پناهي بود براي خستگي هايت،‌
كاش آغوشت پناهي بود براي ترس هايم،
تا بي كسي ها و دلتنگي هاي روزانه و گاه چند روزه ام را سير در آن گم كنم،
وقتي كه از راه مي رسيدي

كاش مي شد دست هايم را به اندازه تو از هم باز كنم،
هر بار كه كليد آغوشم را در قفل مي چرخاندي وقت آمدن،
كاش با همه وجود "خوش آمدي"‌ مي شدم، مانند زني عاشق
و كودك وار همه شادي ام را از ته دل مي خنديدم

كاش مي شد ‌ پشتم باشي،‌ پناهم،‌مردم.
كاش مي شد به تو تكيه كنم و زن شوم...زن بمانم
كاش مي شد احساس شادماني ات را به نام بزنم و ...تو مردم شوي

كاش هر بار كه مي آمدي اولين كسي بودم كه آغوش دلتنگي اش را برايت باز مي كرد
كاش هر بار كه مي رفتي آخرين كسي بودم كه تو را مي بوسيد

كاش آن دل دريايي ات مي دانست كه اين غريق آن قدر در آسمان دلش عشق دارد كه بلنداي عشقش سقف خانه اي باشد كه ديوارهايش را غرور تو مي ساخت
كاش مي شد بداني كه حتي هربار كه آنقدر از من خشمگيني كه خشم از نگاهت سرريز مي كند،‌ من دلم مي خواست كودكي داشته باشم كه با چشمهاي تو مرا نگاه مي كند.
كاش مي شد تمام اين سالهاي زيباي دوستي مان به عقب انداختن سرنوشت محتوم جدايي نباشد.
كاش مي دانستي من و تو به اندازه كافي قوي هستيم كه باهم تنها بمانيم،‌ به اندازه كافي رقيق هستيم كه عشق بورزيم،‌و به اندازه كافي گذشت داريم كه چشم ببنديم آنگاه كه بايد چشمها را بست...
كاش مي شد هربار كه اين نوشته را مي خوانم انقدر نزديك باشي كه ببوسمت و سير بخندم به اين همه نگراني كودكانه و زنانه دلم
كاش مي شد...





Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com