Tuesday, December 28, 2004

دلم گاهی تنگ می شود، برای مسافری که کودکانه بزرگ شد. برای مسافری که ستاره خالیش، با وهم گلی می لرزید. برای مسافری که اهلی می کرد، ولی کوچکتر از آن بود که همه کس کسی بماند. دلم برای آن شادترین، برای آن آرام ترین، دلم برای بی قرار ترین مسافر، گاهی تنگ می شود.

زندگی، شبیه داستان که میشود، دیگر نمی توان نویسنده آن را بخشید.

در میان ازدحام نا متناهی بودنهایی که آشکارا سعی می کنند وسعت تنهاییمان را پر کنند، ناامیدانه خودم را از خدا پس گرفته بودم، و به دستهای لرزان نا توان خودم سپرده بودم...

نه باور کنید من دیگر هیچگاه گوجه فرنگی نخواهم خورد! آن هم گوجه هایی که شما برای صبحانه نگه داشته بودید...!
وقت رفتن که می شود، هر مسافری کوله اش را خالی می کند زمین و دوباره همه چیز را از نو می چیند. مبادا چیزی زیاد برداشته باشد، مبادا چیزی کم باشد. باید هرچه زودتر بروم...

Saturday, December 25, 2004

من فکر می کنم خیلی چیزها هست که آدم به خاطرش می تونه زندگی کنه، ولی آدم فقط به خاطر خودش می تونه بمیره.

Thursday, December 23, 2004

تقدیر از من، از تو، از همه ما قوی تر است.
من قوی هستم.
* در جنگ میان دو حریف قوی، برد با کسی ست که بداند چطور باید تسلیم شد. *
من می دانم چطور باید باخت.
نه. راه دیگری نمانده انگار. تنها چاره، جایگزینی شوم شکیبایی ست، به جای امید.
* از تائوت چینگ _ لائوتسه*

Tuesday, December 21, 2004

شب زده که باشی، دیگه فرقی نمی کنه شب اوّل دی ماه باشه یا نه، اینجا هر شب یلداست
...

Monday, December 20, 2004

و انسان چقدر می تونه در ارتکاب اشتباه محق باشه، و ناگزیر!
تو را به باد نخواهم سپرد
که از سلاله خونی
نه خاک و خاکستر
....

Sunday, December 19, 2004

تصویر امروز:
امروز نزدیک میدون فردوسی، روی خط عابر پیاده منتظر قرمز شدن چراغ، یک آقایی جلوی من ایستاده بود که یه قفس دستش بود پر از پرنده. یعنی پرنده ها روی کول هم سوار بودن. یعنی پرنده های لایه زیری وقتی سعی می کردن پرواز کنن، لایه بالایی هم مجبور بود بپره. بعد لایه بالای بالا، می پریدن می خوردن به سقف قفس...
مثل یک گنجشک کوچک باران زده، زیر طاقی پناه گرفته م و هیاهوم دنیا رو پر کرده انگار. گنجشک زیاد صدا می کنه، شلوغ بازی در میاره. صداش هم نه به کسی سرور می بخشه، نه احساس مستی پدید میاره.


Thursday, December 16, 2004

لا اقسم بهذا البلد و انت حل بهذا البلد و والد و ما ولد لقد خلقنا الانسان فی کبد

قسم می خورم به این شهر و چگونه قسم نخورم و حال آن که تو مقیمی در این شهر و قسم به پدر و آن چه زاد که به تحقیق آفریدیم انسان را در رنج


زیبا صبر کردن بیاموز خاتون، به خون دل، به بغض گلو. به آه سرد. به اشک گرم...


Monday, December 13, 2004

با هم


باهم

کارد، نان مان را
به دو بخش مساوی تقسیم می کند.
از جایی بر لبه لیوان که تو آب خورده ای
دومین جرعه را سر می کشم.
بیا توی کفشهای من!
زمستان که می آید
پالتوی تو مرا گرم می کند.
ما با یک چشم گریه می کنیم
شب که به تنهایی خویش پناه می بریم
در خواب
رویاهایم با رویاهایت یکی می شوند.

هانس بِندِر Hans Bender

Friday, December 10, 2004

نه چنین نبوده هرگز، نه باورم کن که هیچگاه چنین نبوده که عطشان حضورت باشم و به نماز بایستم باران را بر بیابان.
نه چنین نبوده هرگز، چنین نبوده که هیچگاه نگاهت را به استغاثه بخواهم.
نه چنین نبوده هرگز که صحرا امتناع کند از سپردن آن چه به جان پرورده به دستان عقاب، نه هیچگاه چنین نبوده.
خاتون باور کن که هیچگاه چنین نبوده که...
خاک، از مرغوبترین نوع هم که باشد، سهم زمین است... خاک را به آسمان چه کار بانو؟

Saturday, December 04, 2004

سوال روز: خانم شما چند ریال می ارزید؟

عشرت شايق, نماينده مردم تبريز در مجلس شوراي اسلامي، در سومين هم انديشي مجمع بانوان عضو شوراهاي اسلامي مراكز استان‏هاي سراسر كشور در تهران, گفت: در خصوص زنان خياباني خلاء قانوني نداريم و اگر 10 نفر از زنان خياباني اعدام شوند, ديگر زن خياباني نخواهيم داشت. هر قاضي كه ادعا مي‏كند كه در خصوص زنان خياباني خلاء قانوني وجود دارد, خود من پاسخ وي را خواهم داد
وي با تاكيد بر اينكه زن بدون خانواده يك ريال ارزش ندارد , گفت: در برخي از فرهنگ‏ها زن را قبول ندارند, در حالي كه جامعه ما به زن احترام مي‏گذارد و اين خود زنان هستند كه خودشان را باور ندارند
وي در پايان تاكيد كرد: حقوق حقه خانم‏ها را در چارچوب قانون اساسي از هر شخصي و در هر جايگاهي، خواهيم گرفت."

.........................................................................................................

عشرت خانم زن باهوشی است. او مشکلی را که تمام کشورها کم و بیش با آن درگیرند را آسان حل کرده است. من می ترسم این پدیده فرار مغزها دامن عشرت خانم را هم بگیرد و ما هوش فوق العاده او را از دست بدهیم.
او مشکلات زنان را یک طوری که به عقل هیچ کس دیگر نرسد، حل می کند و از حقوق حقه آنها دفاع می کند. بیایید عاجزانه از عشرت خانم تقاضا کنیم حقوق حقه ما را بی خیال شوند.
از دولت ایران هم عاجزانه درخواست می کنیم عشرت خانم را به عنوان کاندیدای جایزه صلح نوبل هزچه سریعتر معرفی کند

Friday, November 26, 2004


bizi burda biraktilar, gidenlere selam olsun...

Friday, November 12, 2004

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

همین بود آیا؟ همین بود که خواندی از تمهیدات از زبان عین القضات که گفته بود که مصطفی (ع) گفته؟ همین بود آیا؟



انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

انَّ اللهَ لا یاخذُ العشاقَ بِما یصدرُ منهم...

...




*

آرام... آرام...
می دانم... می دانم که شب است و شب تاریک است و تاریکی ترس می آورد و ترس، وهم و وهم اما غریق می آفریند، غریق...

آرام... آرام...

واژه واژه سکوتت را می شناسم که ترجمان سینه سینه حرف است و پیاله پیاله اشک که می ریزی پشت پای خاطرات شیرینی که نیامده رفتند، شاید تا که نیامدنشان را شگونی باشد همانطور که خودت را می باورانی که حکمتی هست... حکمتی هست...

آرام... آرام...

می دانم... می دانم که لحظه ای حتی، رهایت نمی گذارد این فکر که مشت مشت فریاد شب آفریده ات را نظاره گری نباشد شاید و عادلی و فریادرسی... که می دانی هست و می دانم هست و می دانی که عرش عشق خدادادی از جنس بی تفاوتی حقیر آدمیزادی نیست که به آهی معصوم، نلرزد...

آرام... آرام...

سکوت شبانه، خفتگی درد را نمی نمایاند، می دانم، چشمهایت اما، در سکوت، بلندتر فریاد می کشند و سرخیشان هویداتر است به نگاه، که خشم را آب می کنند انگار در خود، یا که هرم خواهش و اضطراب را می سوزند...

زبان چشم ها، گویاتر است، همسفر!

ایمان... ایمان...
بگذار رسول عشق، ایمان به خود را جایگزین ایمان به تقدیر کند و ایمان به او را جاینشین درد... درد... که ایمان، شادمانی ابدی را به ارمغانت خواهد آورد و لذت جاودانی را...

آرام... آرام...

ماندنی ترین خاطره ها را هنوز نساخته ایم. نساخته اند.
ستایشگران فروتن تقدیر، چه ارمغانی جز رخوت تسلیم شدگی می آورند؟
لحظه، متعلق به من است و لحظه متعلق به توست، و به مایی که نه من است و نه تو، که همان اوست که در او تجربه بی وزنی را آغازیدیم و حالا دیگر غریق افسون افسانه ها نیستیم.

افسوس، لحظه را می میراند، باز نمی گرداند و حالا، ما آموخته ایم که خود باشیم و او.

راه میان بیگانگی و یگانگی، همانقدر که خاطره انگیز است، پر مخاطره است، از توی تو آغاز می شود و در توی او امتداد می یابد و دیگرش هیچ پایانی نیست و همین است که مقدس است و همین است که به نماز شکرش باید ایستاد...

آی!
آشنای ناشناس!

شراب بیاورمان تا که وضو بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان... که قبله اش همه جاست و سجودش، ساییدن مهر خواستن ماست بر آنچه که پیشانی نوشت می خوانندش... که تسبیح آفرینش ماست در او و او شدن ماست، بی او و پاکی آنچه است که در اندرون ما نهاد...

آرام... آرام...





Saturday, October 02, 2004



نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه،چون نظري از وي باز گرفتم
درپيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مراديگر
از او گزير نيست...

Thursday, September 23, 2004




زيبايي ام را پاياني نيست

وقتي كه در چشمان تو به خواب مي روم

و هراس كودكانه ام را از يا د مي برم

در عطري كه از تو بر سينه دارم

چه بي پروا دوستت دارم

و چه بي نشان تو را گم ميكنم

وقتي كه دروغ ميگويم

به زني كه در چشمهاي من تو را جستجو ميكند

و مردي كه هر روز از نام تو ميپرسد.« فرناندو پسوآ »







Saturday, September 18, 2004


توی یه وبلاگ مخفی خودم که امروز یادش افتادم، غروب امروز کمی بیندیش به ققنوسها، 16 ماه پیش پس از پاک کردن تمام پستهای مخفی خودم، این رو نوشتم:

"
برگشتم و تمام آنچه که دیگر اعتباری برایم نداشت، زدودم. می دانم بارها و بارها خواهم رفت و بارها وبارها از نو خواهم آمد و خواهم زدود و دوباره از نو خواهم نوشت.
و هر بار مسرور خواهم بود از تغییر. از حرکت. و غافل از یک دور باطل. به قول ... از دایره سانسارا!

شوق پرواز هست و بال نیست.


آغاز دایره جدیدی را به خود و به هر که تلاش کرد باور پرواز را در من زنده کند تبریک می گویم.
"
این پست رو امروز که خوندم هی اولش فکر کردم که من ننوشتمش و دارم جای اشتباهی رو نگاه می کنم. الان که فکر می کنم یادم می یاد.
من پارسال این همه منفی نگر بودم؟ یا همیشه اینطور بودم و این چند روزه این مدلی شدم؟
اصلا من الان خودم باورم نشد اینها حرفهای منه. اصلا کاش بقیه پستهای وبلاگه رو اون موقع پاک نمی کردم...

این چند روزه کلی عوض شدم. دیگه نمی ترسم. اصلا الان که فکر می کنم می بینم وقتی یه آدم این همه به خودش و این همه به زندگی و این همه به دوست جونش ایمان داره، واسه چی باید بترسه؟
اصلا الان خفن رفتم تو مود این که من می خوام پس باید بشه.

اصلا الان خفن دوباره اون حرف قبلی خودم رو قبول دارم:
چه فرقی می کند رنگین کمان از کدام طرف آسمان آغاز شود
چه فرقی می کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟...




اصلا یک دو سه -- دوباره شروع می کنیم!!!!!!!


Monday, September 13, 2004

Hey Girl Just Believe:


Friday, September 10, 2004

when I count my blessings, I count you twice.

Sunday, August 29, 2004

این صداهه هی می خونه:
"neredesin ay yuzlum?"


Friday, August 13, 2004

حسین پناهی
گفتگوي من و نازي زير چتر
-----------------------------------------
نازي : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
مي گم كه خلي قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
و قشنگتر اينه كه
يادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسي راسي ؟ يه روزي
اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه
اون وقت بشر چكار كنه ؟
من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو مي كنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله هاي من وتو
چطوري ثبت مي شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود

Friday, July 30, 2004

باران!
این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند.
هنوز چیزهایی برای من مانده است.
خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت.
گمان مبر که این چشمهای رهگذر،
این چشمهای جستجوگر قانع،
توان راهیابی به آن گمشده را می یابند.
باران!
کلام محبّت، کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود...


باران!
من عزیزترین دارایی ام را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام.
جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید،
جایی که هیچ دستی به آنجا راه نخواهد برد؛
دارایی ام را نگاه می دارم و هرچه طوفان،
هرچه باد،
هرچه موج بیاید من چیزی را از دست نخواهم داد؛
آن چه ماندنی است، خواهد ماند، خواهد ماند...



باران تنها لحظات اندکی، تنها ثانیه های کوتاهی،
به کوتاهی تمام خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند.
کوتاه، تنها، میان چشمهای اندکی،
چیزی از آن عرش روان خواهد شد.
چیزی بی کلام،
سکوتی بی کلام، در نگاهی کوتاه،
که عابری به عابر دیگر می کرد،
عابری که غریبه بود،
عابری که رفت،
رفت، برای آن که رفتن تمام داراییش بود،
برای آن که باید می رفت.
غریب،
غریبه،
رهگذر غریب،
مسافر غریب...


باران!
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
کجاست جای رسیدن؟

می گفت از تمامش تنها این را دوست دارم که...


Tuesday, July 20, 2004

من امروز یه جایی که هیچوقت نبودم رفتم.
داشتم دنبال آدرس جایی می گشتم که هیچوقت نرفته بودم، که کمتر کسی بلد بود.
گفتند از "علی دیوونه" بپرسم.
یکی بود که کنار یه دیوار نشسته بود. ساز دهنی می زد. یه دسته گل خشک شده  هم جلوش بود، لای پاهاش.
خودش فهمید کار دارم. قطع کرد آهنگ رو. جوابم رو داد. به نظر اصلاً دیوونه نمی اومد. زیر لب پرسیدم چرا دیوونه، امیدوار بودم نشنیده باشه. شنیده بود.
گفت 7 سال پیش قرار بود اینجا شریک زندگیم رو ببینم.
نگاه گلش کردم و راه افتادم.
همین!

Saturday, July 10, 2004

امروز وهم گلی، زمین را لرزاند.
یاد من باشد تنها هستم...
پیام ماهی ها، سهراب سپهری

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان میگفتند:
" هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چینهای تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همّت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است."


باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سروقت خدا می رفتم.


------------------------------------------
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.



به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


...






تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همّت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...


و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...



و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...


...

Friday, July 09, 2004

توی یادداشتهای قدیمیم این رو پیدا کردم، حتّی نمیدونم از کجا نوشتمش. هر کی می دونه بگه:

- با وجود این تو همه کس من باقی خواهی ماند، مگر نه؟!
- چرا، چرا... امّا این همه کس ابتدا باید بتواند خودش یک کس باقی بماند؟ نباید؟!



من چند روزه قاضی شدم! اولین حکمی هم که صادر کردم اعدام بود. حالا هی بگین زنها نمیتونن قاضی بشن، نمیتونن احساساتشون رو کنترل کنن، ولی این یارو رو باید اعدام کرد:

"دو خواهر دو قلو، 19 ساله، شب قبل از کنکور تجربی امسال، خودکشی کردند، و فوت شدند.
پدر این دو خواهر، سال پیش، پس از اعلام نتایج کنکور سراسری، وقتی دید دخترهاش دانشگاه قبول نشدن، جفتشون رو با کتک از خونه بیرون انداخت. این دو تا یه شب بیرون از خونه موندند، و بعدا با وساطتت فامیل به خونه برگشتن.
امسال پدرشون تهدید کرده بود که اگه پزشکی قبول نشن، جفتشون باید برن بیرون، و دیگه نمیتونن برگردن.این دو خواهر، امسال یه شب قبل از کنکور، چون احتمال میدادن قبول نشن، هر دو شون باهم خودکشی کردن..."


بیا حالا این یارو رو نباید اعدام کرد؟ مرتیکه شرط می بندم خودش سیکل هم نداشته. طفلکی ها احتمالاً اون یه شبی که بیرون موندن، خیلی سخت بوده... 

Thursday, June 24, 2004

می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد. می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد.
می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد. می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد.
می شه ندید. می شه ساکت موند. می شه فقط نگاه کرد. می شه اصلا حرف نزد. می شه جواب چراها رو نداد. می شه اصلاً چراها را نشنید. می شه دیوونه بود. می شه دیوونه نبود. می شه تو یه لحظه خاک ریخت تو سر چند سال. می شه تو یه لحظه منکر شد. می شه تو یه لحظه عاشق شد. می شه تو یه لحظه مرد. می شه دوباره تو همون لحظه زنده شد. می شه سبک شد، سبکسار شد.
می شه داغون شد. می شه خندید. می شه گریه کرد. می شه ساکت موند. می شه صدا رو فراموش کرد. می شه ساز رو هم فراموش کرد. می شه فقط ساکت موند. می شه یه اتاق رو فراموش کرد. می شه یه خونه رو فراموش کرد. می شه یه لحظه رو فراموش کرد. می شه تمام لحظه ها را فراموش کرد. می شه مرد. میشه مرد. می شه دوباره زنده شد. می شه دوباره همون لحظه رو تکرار کرد. می شه اون لحظه رو فراموش کرد. می شه مرد. میشه دوباره زنده شد. می شه دوباره اون لحظه رو فراموش کرد. می شه مرد.
آره واقعاً می شه مرد. می شه تنها موند. می شه کنار 1000 نفر هم تنها موند. می شه مرد. می شه مرد. می شه مرد. می شه مرد. می شه دوباره زنده شد. می شه غروب دریا رو نگاه کرد. می شه گلهای کاکتوس رو دونه دونه کند. می شه مرد. می شه مرد.
می شه رفت. می شه برگشت. می شه مرد. می شه زنده شد. می شه نفهمید. می شه احمق بود. می شه احمق موند. می شه احمق مرد. می شه احمق زنده شد. می شه یه چاله کند. می شه همه چی رو توی یه چاله دفن کرد. می شه مرد. می شه خفه شد. می شه ساکت موند. می شه زنده موند. می شه زالو شد. می شه نفس کشید. می شه خون مکید. می شه فریاد زد. می شه مرد. می شه زنده شد. میشه دوباره فریاد زد. میشه دوباره خون مکید. میشه دوباره مرد. می شه تو یه لحظه به یه زندگی لگد زد. می شه تو یه لحظه یه آرزو رو دفن کرد. می شه ترسید. می شه شرم کرد. می شه ساکت موند. می شه مرد. می شه دوباره زنده شد.
میشه سر خاک یه دوست گل گذاشت. می شه 3 ماه کنار یه دسته گل درس خوند. می شه ساکت شد. می شه بغض کرد. می شه نفس کشید. می شه تاثیر گذاشت. می شه تاثیر گرفت. می شه خفه شد. می شه خفه شد. می شه خفه شد. می شه خفه شد.
می شه مرد. می شه خفه شد و مرد. می شه دوباره زندگی کرد. می شه هوس یه لیوان آب پرتقال کرد. می شه یه لحظه یه جا زندگی کرد. می شه راه رفت. می شه دوید. می شه نشست. می شه زمین خورد . می شه پا شد. میشه یه لحظه یه جا هوس آدم بودن کرد. می شه یه لحظه یه جا هوس عاشق بودن کرد. می شه یه لحظه یه جا هوس عاشق موندن کرد. می شه یه لحظه یه جا به یه آرزو خندید. می شه یه لحظه یه جا آرزو رو دفن کرد. می شه یه لحظه یه جا مرد. می شه بی قید بود. می شه بی قید نبود. می شه منتظر بود. می شه خسته شد. می شه از همه درهای بسته متنفّر شد. می شه خندید. می شه گریه کرد. می شه خوابید. می شه بیدار شد. می شه بیدار نشد. می شه مرد. می شه مرد. می شه یه لحظه یه جا مرد و دوباره زنده شد و دوباره مرد. می شه دیگه زنده نشد. می شه دستها رو از یاد برد. می شه چشمها رو از یاد برد. می شه صورتها رو فراموش کرد. می شه نگاهها رو ندیده گرفت. می شه بغض کرد و خفه شد. می شه بغض کرد و گریه کرد. می شه بغض کرد و خندید. می شه هی امتحان پس داد. می شه تو تنهایی ضایع شد. می شه خفه شد و خندید. میشه له شد و خندید. می شه مرد و خندید. می شه از تنهایی مرد. می شه از بی کسی مرد. می شه از بی تویی مرد. می شه جلوی دو تا چشم گفت نه. می شه جلوی دو تا چشم گفت آره. می شه ساکت شد. می شه خفه شد. می شه تنها موند. می شه تنها مرد. می شه بی تو مرد. می شه یه دنیا رو دیوونه کرد. می شه یه دنیا رو "عاقل" کرد. می شه ادای عقل رو در آورد. می شه ادای عشق رو در آورد. می شه به آدمها عقل تزریق کرد. می شه به آدمها عشق تزریق کرد. می شه پیامبر بود. می شه معجزه کرد. می شه وهم دید. می شه وهم بود. می شه خیال کرد. می شه خواب دید. می شه نفس کشید. می شه نفس نکشید. می شه زنده بود. می شه زندگی کرد. می شه زنده بود. می شه مردگی کرد. می شه گم شد. می شه دوباره پیدا شد. می شه گریه کرد. می شه گریه کرد. می شه لرزید. میشه لرزیدن رو مخفی کرد. می شه دوباره لرزید.
می شه ترحم بر انگیخت. می شه عشق بر انگیخت. می شه همدردی بر انگیخت. می شه ترحم بر انگیخت. می شه ترحم بر انگیخت.
می شه بچه بود. می شه بچّگی کرد. می شه بچه بود. می شه بزرگی کرد. می شه بزرگ بود. می شه بچگی کرد. می شه بزرگ بود. خیلی خیلی بزرگ. می شه بچه بود.
می شه گل کاشت. می شه گل داشت. می شه گل بود. می شه سفر کرد. می شه از دورترین راه ها اومد. می شه به دورترین راهها رفت. می شه توی شهر غریب گم شد. میشه از یاد برد کی بودن رو. می شه از یاد برد همه باید ها رو. می شه از دورترین راهها اومد. می شه غریب ترین آدمها رو دید. میشه عجیب ترین آدمها رو دید. می شه بلند فریاد زد که هستم. می شه خفه شد و هیچی نگفت.

میشه یه سیّاره رو فراموش کرد. میشه یه سیّاره رو فراموش کرد. میشه یه سیّاره رو فراموش کرد.

می شه شرم کرد. می شه خجالت کشید. می شه بالا آورد. میشه فرار کرد. می شه نفس کشید.
می شه نفس کشید. می شه رفت. می شه نخندید. می شه نرفت. می شه گریه کرد...

می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد. می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد.
می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد. می شه مرد و زنده شد. می شه زنده شد و مرد ...


Tuesday, June 22, 2004

من امشب این آهنگ رو که گذاشتم رو وبلاگم، بازم بارون گرفت. مثل همون شب...

Saturday, June 05, 2004

من از باغ معلّق آسمان کبود آمده ام،
از کشف سیّاره ای دور دست،
از جستجوی گلی که بکارت بهار و
قاصد رستگاری بود...


من کوچکترین شازده عالمم که بزرگترین گل رو داره...
...
خدایا،
من خارا سنگی خوارم
سختم
سنگینم
دشوارم
خدایا.


خداوندا، آسانم کن
آبم کن، آب!



رودم کن
یک شب نابودم کن
خاکم کن، خاک!



خداوندا
من خاک خاکسارم
تاراجم کن
بر بادم ده
خدایا.



خداوندا
من هرز آبِ مردابم
بارانم کن
بر خاکم ریز
خدایا، خدایا!
من ریشه ی بیشه ام
بیمناکم خدایا!
بیرونم کش
بر خاکم بخش
خداوندا،
من، ساقه ام
شاخه ام کن
بر بادم ده.



شکوفه ام کن
بیدارم کن بمیرانم
بمیرانم بیدارم کن
گلم کن
میوه ام کن
به مرغانم ده.
مرغم کن،
به روباهم بخش؛



آنگاه شیر
(آنگاهی پیری)
آنگاهی مرگ!
انسانم کن،
انسان...
بیدارم کن؛
بیدار...



...
Love ıs lıke wind, you can feel it on on your face, but you can never see it...
امروز یاد اوّلین روزی افتادم که پام رو گذاشتم تو این دانشگاه.
برای تمام روزهای خوبی که توی دانشگاه داشتم، از همه دوستام ممنونم. من تو این چهار سال خیلی
عوض شدم. بزرگ شدم ولی نه مثل آدم بزرگها. رشد کردم. حامد ، آزاده ،نگین، نسترن، آقا مسعود، عاطفه، باباجان، هدی ، مرجان ، الهام ، مریم، نرگس ، ندا و بازم مریم و معصومه.
فکر کنم اسم کسی جا نموند.

از همه مرامهایی که حامد و آقا مسعود و نرگس و ندا و نگین هم برام گذاشتن فوق العاده ممنونم.

Wednesday, May 19, 2004

مردِ مصلوب...
احمد شاملو




مرد ِ مصلوب
ديگر بار به خود آمد.


درد




موجاموج از جريحه‌ي ِ دست و پاي‌اش به درون‌اش مي‌دويد


در حفره‌ي ِ يخ‌زده‌ي ِ قلب‌اش




در تصادمي عظيم




منفجر مي‌شد




و آذرخش ِ چشمک‌زن ِ گُدازه‌ي ِ ملتهب‌اش
ژرفاهاي ِ دور از دست‌رس ِ درک ِ او از لامتناهي‌ي ِ حيات‌اش را
روشن مي‌کرد.





ديگربار ناليد:
«ــ پدر، اي مهر ِ بي‌دريغ،
چنان که خود بدين رسالت‌ام برگزيدي چنين تنهاي‌ام به
خود وانهاده‌اي؟
مرا تاقت ِ اين درد نيست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن اي پدر!»


و درد ِ عُريان




تُندروار


در کهکشان ِ سنگين ِ تن‌اش




از آفاق تا آفاق




به نعره درآمد:




«ــ بي‌هوده مگوي!


دست من است آن




که سلطنت ِ مقدرت را




بر خاک
تثبيت
مي‌کند.





جاودانه‌گي‌ست اين




که به جسم ِ شکننده‌ي ِ تو مي‌خَلَد




تا نام‌ات اَبَدُالاباد
افسون ِ جادوئي‌ي ِ نسخ بر فسخ ِ اعتبار ِ زمين شود.





به جز اين‌ات راهي نيست:
به درد ِ جاودانه شدن تاب آر اي لحظه‌ي ِ ناچيز!»











و در آن دم در بازار ِ اورشليم
به راسته‌ي ِ ريس‌بافان پيچيد مرد ِ سرگشته.
لبان ِ تاريک‌اش بر هم فشرده بود و
چشمان ِ تلخ‌اش از نگاه تهي:
پنداري به اعماق ِ تاريک ِ درون ِ خويش مي‌نگريست.
در جان ِ خود تنها بود


پنداري




تنها




در جان ِ خود




به تنهائي‌ي ِ خويش مي‌گريست.











مرد ِ مصلوب
ديگربار
به خود آمد.
جسم‌اش سنگين‌تر از سنگيناي ِ زمين
بر مِسمار ِ جراحات ِ زنده‌ي ِ دستان‌اش آويخته بود:
«ــ سَبُک‌ام سبک‌سارم کن اي پدر!
به گذار ِ از اين گذرگاه ِ درد
ياري‌ام کن ياري‌ام کن ياري‌ام کن!»





و جاودانه‌گي
رنجيده خاطر و خوار


در کهکشان ِ بي‌مرز ِ درد ِ او




به شکايت




سر به کوه و اقيانوس کوفت نعره‌کشان
که: «ــ ياوه منال!
تو را در خود مي‌گُوارم من تا من شوي.
جاودانه شدن را به درد ِ جويده‌شدن تاب آر!»











و در آن هنگام
برابر ِ دکه‌ي ِ ريس‌فروش ِ يهودي
تاريک ايستاده بود مرد ِ تلخ، انبانچه‌ي ِ سي‌پاره‌ي ِ نقره در مُشت‌اش.
حلقه‌ي ِ ريسمان ِ از سبد بر داشته را مقاومت آزمود
و انبانچه‌ي ِ نفرت را
به دامن ِ مرد ِ يهودي پرتاب کرد.











مرد ِ مصلوب
از لُجِّه‌ي ِ سياه ِ بي‌خويشي برآمد ديگربار:
«ــ به ابديت مي‌پيوندم.
من آبستن ِ جاودانه‌گي‌ام، جاودانه‌گي آبستن ِ من.
فرزند و مادر ِ تواَمان‌ام من،
اَب و اِبن‌ام
مرا با شکوه ِ تسبيح و تعظيم از خاطر مي‌گذرانند
و چون خواهند نام‌ام به زبان آرند
زانوي ِ خاک‌ساري بر خاک مي‌گذارند:
El Cristo Rey! »
«Viva, Viva el Cristo Rey!





و درد




در جان ِ سايه




به تبسمي عميق شکوفيد.











مرد ِ تلخ که بر شاخه‌ي ِ خشک ِ انجيربُني وحشي نشسته بود سري
جنباند و با خود گفت:
«ــ چنين است آري.


مي‌بايست از لحظه




از آستانه‌ي ِ زمان




بگذرد




و به قلم‌رو ِ جاودانه‌گي قدم بگذارد.
زايش ِ دردناکي‌ست اما از آن گزير نيست.
بار ِ ايمان و وظيفه شانه مي‌شکند، مردانه باش!»





حلقه‌ي ِ تسليم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمي.











سايه‌ي ِ مصلوب در دل گفت:





«ــ جسمي خُرد و خونين
در رواق ِ بلند ِ سلطنت ِ ابدي...
اينک، من‌ام اين!
شاه ِ شاهان!
حُکم ِ جاودانه‌ي ِ فسخ‌ام بر نسخ ِ اعتبار ِ زمين!»





درد و جاودانه‌گي به هم در نگريستند پيروزشاد
و دست در دست ِ يک‌ديگر نهادند
و شبح ِ مصلوب در تلخاي ِ سرد ِ دل‌اش انديشيد:





«ــ اما به نزديک ِ خويش چه‌ام من؟
ابديت ِ شرم‌ساري و سرافکنده‌گي!
روشنائي‌ي ِ مشکوک ِ من از فروغ ِ آن مرد ِ
اسخريوتي‌ست که دمي پيش
به سقوط ِ در فضاي ِ سياه ِ بي‌انتهاي ِ ملعنت گردن نهاد.
انساني برتر از آفريده‌گان ِ خويش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پيش از آن‌که جسم‌اش را فديه‌ي ِ من و خداوند ِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن‌درداد
تا کَفِّه‌ي ِ خدائي‌ي ِ ما چنين بلند برآيد.


نور ِ ابديت ِ من




سربه‌زير




در سايه‌سار ِ گردن‌فراز ِ شهامت ِ او گام بر خواهد
داشت!»


با آهي تلخ




کوتاه و تلخ




سر ِ خارآذين ِ شبح بر سينه شکست و
«مسيحيت»
برآمد.











درد




کام‌ياب و سير




شتابان گذشت و


جاودانه‌گي




درمانده و حيران




سر به زير افکند.





زمين بر خود بلرزيد
توفان به عصيان زنجير برگسيخت


و خورشيد




از شرم‌ساري




چهره در دامن ِ تاريک ِ کسوف نهان کرد.





زير ِ خاک‌پُشته‌ي ِ خاموش
سوگ‌واران به زانو درآمدند


و جاودانه‌گي




سربند ِ سياه‌اش را بر ايشان گسترد.




۳۱ شهريور ِ ۱۳۶۵




Tuesday, May 11, 2004

این روزها اتفاقات جالبی خونه ما افتاده. البته افتاده بود، حالا کاملتر شده. پدر و مادر من الان یکساله که از یه چشمه بالای یه کوه توی جاده چالوس می رن آب میارن!
یعنی سه تا دبه 20 لیتری دوروز در میون پر می کنن میارن خونه. بعد از کتری گرفته تا آب یخچال از این دبه ها پر می شه.

اونجا توی ده کندر یه جایی توی یکی از دره ها، یه خانمه توی خونه ش نون می پخت. مرغ هم داشت فکر کنم. تخم مرغ و نان خانه هم از اونجا تامین می شد. تا همین چند روز پیش.

از یه چوپونه هم شیر می خریدن، ماست و پنیر و کره و خامه هم مامانم درست می کرد!

یه اجاق هم توی حیاط خونه داشتیم که غذا رو اون درست می کردن معمولا، غدای آتیشی!

یه آقای افغانی یه تنور برامون توی حیاط درست کرد، ازونا که می شه توش قایم شد، حالا چند روزه نون منزل هم روی اون تنور تهیه می شه!

برای مادربزرگ و عمو و خاله هم این نکات جالبه، خلاصه هر روز که می ریم خونه ملّت تو حیاط دارن نون درست می کنن!

دیشب خواب دیدم مرغ و گوسفند هم تو حیاط نگه می داریم. از خواب پریدم تا صبح خوابم نبرد!!!!!!!!!!!!!!!

همسایه!!!!!!!!!

چند تا نکته:

1: همسایه روبه رویی ما فکر کنم تو خونه شون ضبط ندارن

2: معمولا ماشینشون جلوی خونه ما، و به عبارتی زیر پنجره اتاق من پارکه!

3: پسرشون بدجوری به موزیک علاقه داره

4: درست در لحظه هایی که من دارم باخ گوش می دم، یه هویی صدای فریاد جناب جیمز مو بر اندامم سیخ می کنه!

5: ببینم اسکوتر آلبوم جدید زده؟من یکی که عملا فکم پیاده شده این چند روزه!

6:یه چیز جدیدی هم این پسره گوش می ده که اولش یکی داد می زنه:
Welcome...This is "The Art of Noise"
بعدش شروع می کنن دیگه چی بگم از اسمش معلومه دیگه.

7: جدیدا من هم از اسپیکر های 1200 وات استفاده می کنم. خدایی باخ زورش بیشتره!

8: آقا خیلی صداش کم بود، رفته سگ هم خریده!


خلاصه دیگه ببینین با آپارتمانی شدن خانه های ویلایی خیابون ما، چه بلاهایی نازل می شن. تازه این پسره یکی از سه پسر یکی از دوازده واحد روبه رو هستش!

Monday, May 10, 2004

چه سخت است که چشمه ای در برابرت، می جوشد، می خروشد و می نالد؛ و تو تشنه آتشی و نه آب.
و چشمه که خشکید. چشمه که از لهیب آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت؛ تو تشنه آب می گردی و نه آتش.
و بعد، عمری سوختن و گداختن از غم نبودن کسی که تا بود، از غم نبودن تو می گداخت




Wednesday, April 28, 2004

بهش گفتم دوست دارم.
گفت خفه شو.
بهش گفتم توی قلبم جا داری.
گفت خفه شو.
گفتم می خوام تا آخر باهات باشم
گفت خفه شو.
گفتم تا آخرش باهات می مونم.
گفت خفه شو.
گفتم می خوام باهات ازدواج کنم.
گفت: راست......... میگی؟؟!!
گفتم خفه شوووووووووووووووووووووووووووووووووووو.

Sunday, April 18, 2004

...

Tuesday, April 13, 2004

خاتون، آرام بگیر. شب نزدیک است. چشمهای خیست را با پشت دست پاک کن. جای سیلی باد را سرخاب بمال. لبهایت را هم که رنگ کنی، دوباره می شوی همان خاتون قشنگی که بودی. خاتون نگاه کن. می بینی غبار را؟ سواری می آید. خاتون چرا گریه می کنی؟ چشمهایت که اینطور سرخ می شوند باز.

لبخند بزن خاتون. شب نزدیک است. صدای آهنگ را می شنوی؟

آرام بگیر. لبخند بزن. فقط به خاطر خدا، یک لبخند کوچک.

خاتونکم ، مگر پیش چند مرد می شود گریه کرد، هان؟

اشکهایت را نگه دار. هدرشان مده.


خاتون روزگاریست ها! تو هر شب تا صبح گریه می کنی، من هر شب تا صبح کتاب می خوانم، او هر شب تا صبح در بسترش می غلتد، ما هر شب تا صبح بیداریم. می خندی؟ راست می گویی با مزّه است.

می دانی خاتون، نگاهت را که می بینم، انگار دستی از غیب می آید و خنجر به گلویم فرو می کند. گلوی زخمی هم لطفی دارد بانو. خون و بغض و چرکابه همه باهم از زخم خارج می شوند. دیگر بغضی نمی ماند برای گریستن. گلویت را بدر خاتون، اشکها خود راه خروج را می یابند. اینگونه است که دیگر اشکی نمی ماند برای مردانی که مرد نیستند. مرد نمایانی که "عشق" را زیر دندان می جوند، چون کسی که پوسته نازک زخمی را می جود و فوّاره خون را نگاه می کند. و چه مسرورند از اینکه شبیه مردند، و چه شجاع می شوند گاهی. دیده ای بانو؟حتّی شهامت اعتراف را هم دارند.
.
باز هم که گریه کردی خاتونکم. می خواهم بپرسم شده در نگاهی خیره شوی و چشم دیگری ببینی؟ شده دستی بگیری و دست دیگری لمس کنی؟ شده لبی ببوسی و لب دیگری ...؟ خاتون من می ترسم. من از همه اینها می ترسم خاتون. من از احساس مهوّع پشت تمام اینها می ترسم. من می ترسم اغ بزنم توی صورتی که کاش نبود. من می ترسم خنجر بزنم بر دستی که ناگزیر از بودنم کرد. من خواهم درید لبی که...

خاتون می بینی. داغانم کردند این جماعت.له شدم خاتون. دارم شبیه خودشان می شوم. کم مانده بانو، دیگر راهی نیست. از سر آن پیچ که بگذریم...

بانو می بینی؟تمام وجودم حسرت شده و تمام نگاهم نیاز. چرا رهایم نمی کنند؟ چکارم دارند آخر این جماعت؟

خاتون، خاتون، خاتون من!

دوست دارم من باشم و تو و او. بقیه بروند. همه شان بروند. دیگر نمی خواهمشان. به کدامین گناه می خواهند بر چهار تخته خوشبختی مصلوبم کنند؟ مرده شور تمام خوشبختی های اینگونه عالم را باهم ببرد. این انسان نماها را هم ببرد، حتّی اگر ما تویشان باشیم. خوب دعایی کردم بانو، هان؟


خاتونم، خسته ام. امّا خواب انگار مدّتهاست چشمهای من را ترک کرده. هوم خاتون. بو کن. بوی یاس می آید هان؟ انگار خاتون آن مبارک روزی که گلم را می سرشتند، فرشته ای داشت عطر یاس با گل کسی مخلوط می کرد. هان! باید همین طور باشد.

مسافرها همه یک روز می روند، یک روز، بی اینکه کسی خبر داشته باشد، من سرزمینتان را ترک خواهم کرد. آرام آرام آرام. با لبخند، یا با اشک شاید. ولی یقین روزی خواهم رفت. باورت می شود بانو؟


Monday, April 05, 2004

من یه احمق الاغم. من یه آشغال عوضیم که حتی نمی تونه نگران نباشه. من مثل خر احساساتیم. من مثل بز گریه می کنم.
از من الاغ تر تا حالا وجود نداشته.
من حالم داره ازخودم به هم می خوره.

یکی بیاد منو خفه کنه همه مون راحت شیم.
تو همه دنیا شاید فقط یه دونه شازده کوچیک هست که الان دلش گرفته و داره گریه می کنه.
شازده هه می خواد سر به تنش نباشه. داره دنبال یه مار می گرده . کسی سراغ نداره؟

Saturday, April 03, 2004

بالای اون همه پله تو غار علی صدر، آقای راهنما یه هو گفت اگه خوب به سقف نگاه کنین می تونین مریم مقدس رو که عیسی رو در بغل داره ببینید. ما هم باور نکردیم اولش. گفتیم برو بابا. یه خانومه داشت فیلمبرداری می کرد. آقای راهنما هم واسه اینکه ما رو قانع کنه دوربین خانومه رو قاپید و زوم کرد. راست می گفت. می تونستی نقش مریم رو ببینی ، که عیسی خندان توی بغلش بود. ما که بد کف کرده بودیم. به صورت طبیعی بود یعنی کسی نقش نکرده بود. ولی خیلی جالب بود.
من تو همدان وسط غار علی صدر، فهمیدم که راست می گن: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!
این شازده کوچولو ها هم خیلی گناه دارند ها!

تولّد

دوم فروردین اومد و رفت. من یه سال دیگه هم کودکانه بزرگ شدم.
یکی پیغام گذاشته بود که دختر 23 سالگی فقط یه ساله. سعی کن تمام لذت ممکنه رو ازش ببری. خوب منم دارم سعی خودمو می کنم.

Wednesday, March 17, 2004

سلام. سال نو همه پیشاپیش مبارک. تفلّد من هم که تو عید مبارک. تفلّد اون دیوونه هم که تفلّدش تو عیده مبارک.
من می رم تا بعد از عید هم به اینترنت وصل نمی شم. وب لاگها تون رو هم اون موقع باهم می خونم. همه تو مواظب همدیگه باشین.من فعلا تو ترکم. پاک پاکم!
بچه های قبیله ، من امروز بعد یه ماه وصل شدم. ا ون اسم کننده چت رو عوض کنین.
ما رفتیم... راستی یادم رفت بگم. هرکی 10 تا 12 فروردین می آد همدان زنگ بزنه به من. 15500 هم خرج داره.اردو گذاشتیم.
حالا جدی جدی خداحافظ.

Tuesday, March 09, 2004

ما آ دمها همیشه دوست داریم محّق باشیم و نه شاد. دوست داریم همیشه حق با ما باشه. حتی اگه این حق برامون ناراحتی بیاره.
دیدم کسانی رو که یه جای وجودشون دوست داشتن همسرشون روز تولدشون رو فراموش کنه، شاید برای اینکه اونها چیزی برای گفتن داشته باشن...
دیدم کسانی رو که یه جای وجودشون دوست داشتن کسی که خیلی دوستش دارن، ترکشون کنه، شاید برای اینکه بتونن ناله کنن...
من ولی دیگه هیچ وقت دوست ندارم حق با من باشه. فقط می خوام شادِ شاد زندگی کنم. شادِ شادِ شاد... :(
سلام. من یه هفته نشد که بنویسم. منی که کلی اعتیادات وحشتناک اینترنتی داشتم حالا یادم می ره چیزی به اسم اینترنت هست. یه هو یادم می افته که ای وای آپیدیت نکردم.
یه قایل داشتم تو خونه که معمولا تو اون می نوشتم. چند روز پیش چون مجبور شدم 60 گیگ فیلم رو بچپونم تو یه 60 گیگ جا، همه دار و ندارم رو پاک کردم. خوب دیگه!
دیشب هم می خواستم بنویسم که اتفاق بدی افتاد. این هم شرح ماجرا:
دیشب کر ج هوا خنک بود کلی.هی به این آیدین گفتم بیا بریم بدویم، گاهی می ریم، نیومد. من هم رفتم خودم تو حیاط بدوم. کلی داشتم کیف می کردم که اصلا نفهمیدم چی شد یه دفعه.از هوش رفته بودم فکر کنم. چشمهام رو که باز کردم دیدم کف حیاط خونیه من هم اساسی افتادم زمین صورتم روی کف بود. کلی فکر کردم دماغم شکسته دیدم نه دماغم درد نمی کنه. بعد دیدم پیشونیم خونیه. نمی تونستم پا شم. تا خونه هم فاصله زیاد بود احتمالا نشنیده بودن اصلا.به زور پا شدم دیدم زانوهام هم دارن خون می آن. یه ناخن پام هم شکسته بود اون هم خون می اومد:))))
خلاصه کلی سوژه بودم!
آروم رفتم تو خونه که کسی نفهمه. بابام تو اتاق تلوزیون نگاه می کرد. مامانم تو آشپزخونه بود. دیدم آیدین داره می ره تو دستشویی، یواش بهش اشاره کردم صدات رو در نیار بیا بیرون من صورتم رو بشورم. هنوز تموم نشده بود حرفم، آیدین مثل کولی ها شروع کرد جیغ زدن. هی می گم ساکت انگار نه انگار.پسره دقیقا مثل چی جیغ می کشید. بعد همه بدو بدو اومدن . مامانم منو دید حالش بد شد افتاد. آیدین هم هنوز جیغ می کشید. بابام هم داشت غر می زد که آخه تو تاریکی آدم می ره تو حیاط بدوه؟ و البته رنگش زرد هم شده بود. خودم از همه بهتر بودم. داشتم هم می خندیدم ولی پیشونیم بد تیر می کشید. رفتم جلوی آینه. فکر کردم ابرومه که باز شده. دیدم نه بالای ابروم. کلی شستم و بتادین زدم تا خونش بند اومد. اومدم بیرون دیدم اونها هنوز خوب نشد ن. کلی خندیدم بهشون. خلاصه لت و پار شدم رفت پی کارش. همش دعا میکردم دم عیدی پیشونیم کبود نشه ضایع شه. که خوشبختانه امروز از خواب پا شدم دیدم کبود نشده. حالا بگذریم اینها نمی ذاشتن من بخوابم می گفتن ضربه مغزی می شی باید بیدار بمونی. سرم هم بد خورده بود زمین. دکتر هم نرفتم. حالا الان اومدم دانشگاه! من رو دیدین نترسین ها! هاها ها:)
آهان خوب این هم دلیل این که دیشب هم ننوشتم!

Saturday, February 28, 2004

با اینکه نباید، ولی به دلایل خیلی شخصی مطلب آخر رو پاک کردم. :)

Sunday, February 22, 2004

امروز کشوی تختم رو مرتب می کردم. کلی یادگار دوران نوجوونی پیدا شد. چند تا نوشته هم بود که من نوشته بودم و اونجا قایم کرده بودم. لابد واسه اینکه کسی نخونه. یکیش اینه:

"بسم ا... نور، بسم ا... نور النّور، بسم ا... نورٌ علی نور، بسم الله الّذی هو مدبر الأمور.

پروردگارا، نعمت های پی در پی تو مرا از انجام وظیفه شکرگزاری غافل کرده و فیضان دریای فضل و کرامتت مرا از حمد و ستایش عاجز گردانیده، و عطای پیوسته ات مرا از ذکر محامد اوصاف جمالت باز داشته و مرهمت های متوالیت، مرا از نشر و بیان نیکویی هایت ناتون ساخته.

الهی چگونه شکر گویم انبوه نعماتی را که بر من ارزانی داشتی، و چگونه پاسخ گویم توان و هوشیاری که بر من عطا کردی؟

پروردگار مهربانم! امشب محتاج نور هدایت تو به درگاهت پناه آورده ام، که اگر تو راهنما نباشی، راهها تنگ و دشوار است، و اگر تو هدایت کنی، چقدر راه حق واضح و هویدا است.
بار خدایا! تو را میانجی جهل و نادانی ام و فضل وجودت گزیدم، و از میان آنچه هست، دست عنایتگر تو را برگزیدم تا جسم شکننده ام را به شاهراههای سعادت رهنمون شود و دستان ناتوانم را قدرتی دوباره بخشد برای چرخاندن محورهای سازندگی میهنم که نسیم های نوازشگر خلقتت مرا بر خاکی نشانده است که سجده گاه افلاک است و موطن دلهای عاشق.

شنوای آوای من! خانه بی تاب دلم را دور از سیل فتنه هایِ بنیان کنِ دنیای امروز بنا ساز و مرا به انجام وظایفی که بواسطه استعدادهایم بر من واجبند، نائل گردان.

الهی! بلند پرده زیبای گذشتت را از چشمان خسته ام دریغ مکن. و در این شب عزیز بر من توانی دوباره بخش تا این شب به یاد ماندنی سرآغازی باشد بر زندگانی جدیدم که یاد تو در لحظه لحظه اش درخششی الماس گونه خواهد داشت.


ای خدایی که گره ناگواریهای عالم به دست تو گشایش می یابد، من امشب خود را در معرض نسیم لطف و عنایتت در آورده و تقاضای باران وجود و رحمتت می نمایم، تا کوله بار امید خویش را در سایه سار درخت توکل تو بر زمین بگذارم. تا تو از خنکای نسیم کفایتت در تابش طاقت سوز نیازها بر من بنوشانی.

پروردگارا! مرا آنچنان یقینی بخش که پرده های ظلمانی چشم دلم پاره پاره گردد. به رحمت جاودانه ات ای مهربانترین مهربانان.

76/26/1"
نمی دانم کجا خواندم که :" شرافت یک مرد مثل بکارت یک زن است. وقتی از بین رفت، دیگر درست شدنی نیست. "
مسألةٌ: پس شرافت یک زن مثل چیست؟
من دیگر چیزی برای باختن ندارم. باختنیها را مدتهاست باخته ام. دیگر هرچه هست امید به پیروزی است. من خوبم، خوبتر از این هیچگاه نبوده ام. خوبتر از این هیچگاه نخواهم بود.
من خوبم. من بی قرارم. من هم آرامم هم بی قرارم. من وقتی هستی بی قرارم. وقتی نیستی بی قرارترم. وقتی هستی و نیستی بی قرارترینم. گذشت شبهایی که تا صبح پلک بر هم نمی گذاشتم. من یک بی قرار آرامم.
می خوابم. خوابهایم بالشم را تر می کنند. خوابهایم دیگر بوی یاس می دهند. راستی، امروز از گل فروشی یک گلدان یاس خریدم. بوی یاسها خوابها مجازی است.بی صبرانه منتظر بوی حقیقی هستم. من هیچ چیز مجازی نمی خواهم. می دانستی شادی می تواند مجازی باشد، شادی مجازی بنیانش سست است. بی دلیل است شاید، و یا شاید آنچه دلیل می نامیم اصلاً وجود ندارد. یادت باشد من غم حقیقی را به شادی مجازی ترجیح می دهم. پس شادی مجازی هیچگاه پیش کشم نکن. من می فهمم فرقشان را، حتی اگر نگویم هم.
من شادم. من شادِ بی قرارِ آرامم. من شادترین، من بی قرارترین ، من آرامترینم.
گفته بودم که آدمها هم پوست می اندازند؟ مثل مار؟ یک "من" را دور می اندازند و یک "من" جدید متولّد می شود. من پوست انداختم. من بی قراری هستم که پوست انداخته است.

راستی می دانی؟ وقتی کسی آواز می خواند گوشهایم بی اختیار به یاد صدای تو می افتند. دیگر تمام آوازهای دنیا را دوست دارم، با اینکه بی تو برای شنیدنشان تنهام.

من راضیم، از هرچه پیش تو گفتم، از هر کاری که پیش تو انجام دادم راضیم. من از هیچ کدام احساس خجالت نمی کنم. احساس گناه نمی کنم. من حالا می دانم بهترین جمله ای که می شد به تو گفت را گفته ام. نوشتم که نگفته ام؟ فکر می کنم اشتباه کردم.

بهترین جمله ای که می شد به تو گفت، گفتم. "در چشمهایت نگاه کردم و سکوت کردم". چرا خدا آن روز که آفریدم خواست تا راز چشمها را نگاه کنم؟ خواست بی قرارم کند؟ خیلی دوست دارمش به خاطر این کار. یادت می آید گفتم آدمها به جای نصف حرفهاشان نگاه می کنند؟ راست می گفتی کاش می شد به جای همه اش فقط نگاه کنند.

کدام شاعر و نویسنده بزرگی بود که گفت کلمه موهبتی است که به انسان داده شده است تا به وسیله آن افکارش را پنهان کند؟ هرکه بوده خوب گفته، من گاهی به حرفهای احمقانه ای که می گویم تا سکوت نکنیم، می خندم. گاهی هم به خاطر جملات احمقانه آنچنانی از خودم عصبانی می شوم. ولی من از سکوت می ترسم. انگار همه وجودم می ریزد بیرون. سکوت نکن پیش من هیچوقت. هرچه می شود گفت بگو، ولی سکوت نکن. راستی تایپ کردن یک حسن خوبی دارد، معلوم نمی شود دست آدم می لرزد! من خیلی تایپ کردن را دوست دارم، دستم تا می فهمد می خواهد برای تو بنویسد می لرزد.

می دانی یاد تو که می افتم موهایم سیخ می شود.عجب عطش غریبی دارند اینها برای دستی که شانه می زند. روزگاری است ها! لیلیِ بی مجنون دیده بودی تا به حال؟" نه آقا! لیلی که بی مجنون نمی شود. این هم از آن حرفهاست! مجنون درون لیلی است...(؟!)"
از بچگی همیشه دوست داشتم می شد من هم پدربزرگ داشته باشم. نمی دونم چرا ، ولی هنوز هم دلم می خواد که پدر بزرگ داشته باشم. مادرم وقتی 10 سالش بوده و پدرم در 18 سالگی، پدرانشون رو از دست داده بودند. یه روز اونقدر واسه داشتن پدربزرگ گریه کردم که اشک همه در اومد. ولی من بابا بزرگ می خواستم!
گذشت خیلی سال. امروز هیچکس خونه نبود. دنبال یه قطعه عکس 3*4 یه ساک قدیمی رو ریختم بیرون. عکس هامون قبلا اونجا بود. یه هو وسط اون همه کاغذ ، متوجه یه دفتر قرمز شدم که جلدش خیلی رنگ و رو رفته بود. این دفتر قرمز تو خیلی کاغذ پیچیده شده بود. کاغذها لاشون کلی خاک بود. معلوم بود که سالهاست کسی اون دفتر رو بیرون نیاورده. آروم کاغذ ها رو باز کردم. پوسیده بودن کاملا کلی احتیاط کردم که پاره نشن. حدس می زدم چیز با ارزشی توی اون دفتره. دفتر رو آوردم بیرون.
صفحه اولش نوشته بود: بسم الله ارحمن الرحیم،
خاطرات ... ... در بیمارستان
پدر بزرگم بود. پدر پدرم. در بیمارستان؟ گفتن بابا بزرگ من تو خونه مرده. شاید باید به جای مرده بگم فوت کرده، مودبانه تره، ولی وقتی تنها خاطره من از کسی نشستن سر خاکشه، بی اینکه یه بار هم دیده باشمش، دیگه چه فرقی می کنه بهش احترام بذارم یا نه. خیلی ها جمله های گنگی از خوبی پدر بزرگم می گن، خیلی ها هم موقع گفتنش گریه شون می گیره، و من فقط همین رو می دونستم ازش تا امروز. با ترس دفتر رو باز کردم. چه خط قشنگی. چه لحن صمیمانه ای. ترسیدم بقیه بیان خونه. همه چی رو جمع کردم. دفتر رو با یه آلبوم کوچیک برداشتم . بی خیال عکس شدم.

اول آلبوم رو باز کردم. عجب! پدر بزرگ من چه ناز بوده. این هم مادربزرگمه. چقدر عکس. البته از مادر بزرگم هرچی عکس تا حالا دیده بودم دو تا چشم بود. ولی اینجا صورتش کامل بود. مادربزرگم هم ناز بوده. احتمالا اینجا عکاس آشنا بوده، چون حجاب مامان بزرگم خیلی کمتره. کارت شناسایی پدربزرگم، اه پس توی ارتش بوده؟، سند ازدواج پدر بزرگم و مادر بزرگم، وصیت نامه پدر بزرگم،...
احساس می کردم گنج پیدا کردم. دستهام می لرزید. اینه پدر بزرگی که این همه سال دوست داشتم می شد باهاش حرف بزنم. شروع کردم خوندن خاطراتش. جالب بود برام چون تو خانواده پدریم کس دیگه یی چیز نمی نویسه. نوشته بود" اون دو تا رو به هر زحمتی بود آزاد کردم. نوشته بود جوون بودن. تازه نامزد کرده بودن. یکی براشون زده بود". من هم سعی می کردم بفهمم قضیه چیه. اسم دو نفر بود که به جرم اهانت به ساحت شاهنشاه فلان تو زندان بودن و بابا بزرگ من کلی زحمت کشیده و اونها یواشکی آزاد شدن. کلی بهش افتخار کردم.
ولی خوب پس چرا تو بیمارستان بوده؟
نوشته بود:"واسه اینکه واستون دردسر نشه اینها رو نشون هر کسی ندین. یه روز اومدن گفتن فلانی باید آزمایش خون بدی. گفتم چرا؟ گفتن همه دادن شما هم باید بدی. حدس زدم وقتش رسیده. کارم تمومه. قضیه اون دو تا لو رفته بود. اینجا دکتر... آشناست. گفته بهت ویروس هپاتیت زدن . سوزن آلوده بوده..."
بابا بزرگ من رو کشتن؟
گریه م گرفته بود.
"با این حال پشیمون نیستم. میگن اون دو تا از کشور رفتن. من هم که دیگه همسرم فوت کرده کسی منتظرم نیست... می گن دیگه خوب نمی شم. وضع کبدم هر روز بدتر می شه..."
ورق زدم.
دست خط روز به روز لرزونتر و کج تر شده بود. حتماً واسه خاطر پیشرفت بیماری بوده. رو صفحه آخر نوشته بود "خداحافظ!". دلم گرفت. ترجیح دادم صدای قضیه رو در نیارم. وقتی این همه سال به من چیزی نگفتن لابد نمی خواستن من درباره ش باهاشون حرف بزنم. بعد یه دفتر دیگه هم بود. پدربزرگم گه گاه توش شعر نوشته بود یا چیزهای خوبی که اتفاق افتاده. فقط آرزو کردم کاش الان بود! اون موقع چه حرفهایی که می شد باهاش زد...دریغ!

Thursday, February 19, 2004

به علت زلزله 3/5 ریشتری در نزدیکی نیشابور یک قطارباری که بنزین و گوگرد حمل می کرد منفجرشده. تعداد کشته شده ها 295!

Wednesday, February 18, 2004

من هی به این cupıd می گم دو تا تیر نقره بفرست، انگار نه انگار. هرچه طلاست می فرسته اینجا!
میهمان کودک صفت خانه خویش را از یاد مران!
...وَ سَکَنتُ إلی قَدیمِ ذِکرِک لی وَ مَنِّک عَلَی...
به آقایی که می گفت روباه است...

...وَ مَن کِدنی وَ کِدهُ...

ببخشید آقا! کلماتم را به حساب درشتی نگذارید، خودتان گفتید هنوز بچه ام، بگذارید به حساب نادانی. راستش آقا، من چند وقتی است که سعی می کنم کمک کنم شما بفهمید، ولی آقا انگار بی فایده است. می دانید آقا، دروغ نمی گویم، دیگر حوصله ام را سر برده اید . آقا شما را به امثال من چه کار؟! مگر من چکارتان کرده ام آقا که می خواهید سر به تنم نباشد؟ آقا امثال شما را به روباه شدن چه کار؟ به خرقه سوزاندن کلمات چه کار؟ خیلی خوب است که آن گل شما نیستید آقا! شما که داعیه عشقتان بلند بود. شما که بیداری شبهایتان آشفته شده بود.شما که دائم قرآن می خواندید.آن کتابهایی را که دستتان است باز کنید آقا نترسید. همه اش دست شما نیست. آن صفحه ها، الان، اینجا، پیش روی من است. چه شد آقا ؟هنوز هم نفهمیده اید که اشتباه کرده اید؟ خوب نفهمید آقا .شما یمین و یسار را بچسبید آقا، رهایشان نکنید. بالشتان را هم اگر دوست داشتید باز گاز بگیرید. می بینید من هم مثل شما بی رحم شده ام آقا. می تازم آنطور که می خواهم. یادگار معاشرت با شماست آقا!
دیگر مهم نیست. کاسه بلور را که نمی شود بند زد آقا!راستی آقا! برای چه مرا تعقیب می کردید؟ محکوم بودم به شنیدن حرفهایی که بارها در سرزمینتان فریاد زده اید؟ آقا شما چه می دانید اینجا چه می گذرد.
امروز خیلی دوست داشتم می شد محکم توی گوشتان بزنم آقا، نمی دانم چه شد دستم لرزید.می دانم. ازین فرصتها کم پیش می آید آقا!
راستی ابله محله را خوانده اید آقا؟ خیال کردید آن را الکی به دستهای شما سپردم؟ آقا پس شما کی از هوشتان استفاده می کنید؟
آقا داشتم فکر می کردم که تمام افتخار شما به دو دستی است که نوازش کرده اید؟ آقا شما فکر می کنید اگر تعداد دستها از دو کمتر شود یعنی شما بسی پاک و مطهرید؟

می دانید آقا، من مدتهاست دیگر نمی توانم در چشمهایتان روباهی ببینم. مرد آن روباه، نه آقا؟یا اصلا هیچ وقت نبود؟ شاید چشمهای من روباه بین بوده ، هان؟ بله آقا این محتمل تر است.

آقا شما تا به حال هرچه نشانم داده اید باکی نبوده، بعد از این هم باکی نخواهد بود . آسوده و آرام باز هم بیشتر وجودتان را به نمایش بگذارید. چون امروز پرسیدید می گویم آقا، باکی نیست!

Tuesday, February 17, 2004

به قول شاعر آدم تو شلنگ شنا کنه ولی ضايع نشه! سوسک شدم. کلی امروز ساعت ۵ از خواب پا شدم اومدم دانشگاه هی می‌بينم کلاسها تشکليل نمی‌شن ها! هنوز پای موندم که تا شب برم کلاسهام رو! بعد يکی من رو ديده می‌گه سالن صدا و سيما کنفرانس کامپيوتره دو روز کلاسها تشکيل نمی‌شن.

نامردا شما که می‌دونين من دوشنبه نيستم ميميرين به منم بگين نيام؟:(((((((((((((

Sunday, February 15, 2004

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: "عزيزم اين کار را نکن"
نگفتم: "برگرد
و يک بار ديگر به من فرصت بده."
وقتی پرسيد دوستش دارم يا نه؟
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته، و من
تمام چيز هايی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: "عزيزم، متاسفم.
چون من هم مقصر بودم."
نگفتم "اختلاف ها را کنار بگذاريم.
چون تمام آنچه می خواهيم عشق و وفاداری و مهلت است."
گفتم: "اگر راهت را انتخاب کرده ای،
من آنرا سد نخواهم کرد."
حالا او رفته، و من
تمام چيز هايی را که نگفتم، می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک هايش را پاک نکردم
نگفتم: "اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود."
فکر می کردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چيزهايی است که نگفتم.
نگفتم: "بارانی ات را درآر ...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنيم."
نگفتم: "جاده ی بيرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست."
گفتم: "خدانگهدار، موفق باشی.
خدا به همراهت."
او رفت
و مرا تنها گذاشت.
تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم.
« شل سیلور استاين»
وقتی همه اشتیاقت می شه دیدن تلفن،وقتی آرزو می کنی کسی گوشی رو بر نداره، وقتی بدو بدو قشنگترین راه دنیا رو می دوی، وقتی موقع دویدن آرزو می کنی در باز باشه، وقتی می رسی و می بینی که در بازه، وقتی یکی دو طبقه
پله رو بی صدا و آروم می ری، وقتی پشت یه در وایمیستی و با اینکه می دونی کسی نیست دلت می خواد در بزنی، وقتی با احتیاط یه کارت از کیفت در می آری، وقتی با لرزونترین خط دنیا روی کارت رو می نویسی، وقتی با دستهایی که یکم می لرزن اون رو از زیر دل هل می دی تو، وقتی یه نفس راحت می کشی، وقتی همه راه رو با عجله بر می گردی،
تازه می فهمی تو تموم این مدت یه شادی غریبی یه جا یه گوشه قلبت بوده. تازه می فهمی که اصلا باورت نمی شه همه این کارها رو تو کرده باشی. تازه می فهمی یه احساس کوچیک قشنگی یه گوشه قلبت داره لبخند می زنه...

Saturday, February 14, 2004

کتاب "رومئو پرنده است و ژولیت سنگ" از "فدریکو گارسیا لورکا" ترجمه "چیستا یثربی":



• اگر من ابر شوم؟

• من چشم می شوم

• اگر من گیسوی سری باشم؟

• من بوسه می شوم

• اگر من زباله شوم؟

• من مگس می شوم

• اگر من سینه شوم؟

• من ملافه ای سفید می شوم

• و اگر من ماهی شوم؟

• من چاقو می شوم...

• چرا مرا آزار می دهی؟

چرا؟

اگر مرا دوست داری

چرا آن چیزی نمی شوی که من می خواهم؟...

اگر من ماهی شوم

تو بهتر است موجی شوی

یا خزه ای دریایی

و یا حتی ماه تمام در آسمان

چرا چاقو؟

چرا نمی خواهی به من عشق بورزی؟

چرا می خواهی مرا از رفتن باز داری؟

مرا که تنها در حال حرکت

تو را دوست خواهم داشت...



می چرخم ...

با همه چیز،

با ذره ذره جهان


دور تو می چرخم

اما با تو گرگم به هوا بازی نمی کنم

چون تو از گرفتن من شاد می شوی...



نه

ای توطئه گر

من هرگز با تو گرگم به هوا بازی نمی کنم.

من اگر ماهی شوم

تو را با چاقو می شکافم

چون یک مَردم

و مرد باید چنان باشد

که هر شاخه ای به پایش نگیرد...




اما تو مرد نیستی

و اگر به خاطر صدای فلوت من نبود

تو به ماه می گریختی

به ماه، آن دستمال توری

پر از لکه های خون

چون دستمال دختر بچهّ ها




• من اگر مورچه ای شوم

• من خاک می شوم

• و اگر خاک شوم؟

• من آب می شوم

• اگر من آب شوم؟

• من ماهی می شوم

• و اگر ماهی شوم؟

• من چاقو می شوم

چاقویی که چهار بهار گذشته تیز شده است...





مرا به آب برسان و غرغم کن

مرا در آب، برهنه رها کن

تصوّر کرده ای که از خون می هراسم؟

می دانم که با تو چه باید کرد،

فکر می کنی نمی دانم؟

حال خواهی دید!...






آن وقت از تو خواهم پرسید:

اگر من ماهی شوم؟

و تو خواهی گفت:

من کیسه ای خاویار ماهی خواهم شد

تا از تو بار بردارم...



تبری بیاور و پاهایم را قطع کن

از نگاهم دور شو...

لعنت بر تو و عشقت باد

من تو را تحقیر می کنم

ای کاش غرق می شدی

یا کاش هرگز نمی دیدمت

نفرین بر تو که می خواهی مرا به اسارت درآوری...




• اگر این گونه می خواهی ، باشد

خدا نگهدارت!

تقصیر من نیست

خیلی ها مرا دوست خواهند داشت

و عاشقان بیشمار

به من عشق خواهند ورزید...



• کجا می روی؟

صبر کن!

• مگر خودت نخواستی که بروم؟

• نه نباید بگریزی، صبر کن!

چه می گویی اگر من دانه ای شوم؟


• من شلاق می شوم...

• و اگر من کیسه خاویاری؟

• من بازهم شلاق می شوم

و تو را با سیم گیتار می زنم...




• نزن !

لطفاً مرا نزن!

• تو را با پاروی قایق می زنم

• به قلبم نزن!

• تو را با پرچم گلهای ارکیده می زنم

• آخر مرا کور می کنی!

• شاید، چون همانند یک مرد، رفتار نکردی...




• اما من انسان بودم

انسانی با نبوغ...

انسانی غول پیکر

که با انگشتان یک کودک

از کوه سر می خورد...



• تنها منتظرم که شب از راه برسد

اکنون سپیدی خرابه ها مرا لو می دهد

اما شب هنگام تا پای تو خواهم خزید...




• و اگر من به ستونی از سنگ بدل شوم ...

تو تنها سایه ای از آن سنگ خواهی شد

و دیگر هیچ...




تو رنج می کشی

و حتی رنج تو، مالِ خودت نیست

رنج تو، رنج یک درشکه چی است

وقتی که عرق می کند و رنج می کشد

یا رنج جراحی

که با سرطان دست و پنجه نرم می کند

من به ماهی بدل می شوم

و تو تنها به آردی که دست به دست می گردی

آردی که فقط بلد است پف کند...




• من تمام شب خواهم گریست

و تو را در اشکهایم غرق خواهم کرد

• من هنوز می توانم بگریزم...

• بگریز، اگر می توانی!

• من در برابر اشکهایت از خود دفاع می کنم.

• دفاع کن، اگر می توانی!

• صبر کن، همه چیز بازی است...مگر نه؟

• آری، ما تنها داشتیم بازی می کردیم

• بگو در این خرابه


کجا می توان یک نوشیدنی گرم پیدا کرد؟





بیا نقشهایمان را عوض کنیم

حالا من جای تو بازی می کنم

و تو جای من...

و هرکس نقش خود را نپذیرد

به بهای جانش تمام می شود...

بیا

من تو می شوم

و تو من...



• امپراطور، امپراطور!

• نگاه کن!

امپراطور دنبال کسی می گردد!

• من آن کَسم!

• نه، آن کس منم!





کدامیک از شما دو تن، آن کس هستید؟

• من!

• نه دروغ می گوید، من!

• امپراطور می فهمد که کدامیک از شما دو تن،

آن کس هستید

او با چاقویی

شما را شقه شقه می کند

و این مجازات کسانی است چون شما

که مرا تا دیر وقت شب

پرسان و بیدار نگه می دارند...




• من آن کَسم!

• من نیز!

• هر کسی به هرحال کسی است

• و همیشه کسی خواهد بود،

• اما هیچکس، آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم...






ما همه چیز را ویران خواهیم کرد


هر سقف و کاشانه ای را...
هر جا که از عشق سخن برانند

ما آیینه ها را به گل خواهیم آلود

و کتابها را خواهیم سوزاند

دیگر نمی خواهیم بازی کنیم

ما مرگ کارگردان را می خواهیم...





مردم در تالار نشسته اند،

آنها تشنه اند

و نمی دانند

که اسبان وحشی به زودی

سقف تالار را خواهند شکست

من در این برج، زندانی ام

و مردم نمی دانند که کارگردانِ نمایش

مدتها پیش، صحنه را ترک کرده است

و دیگر نمایشی در کار نیست...

من اسارتم را زندگی می کنم

و آنها فکر می کنند که این بازی است...





آدمی تنها

در رویای آسانسورها، قطارها

و سرعت...

ساختمانها و سواحل

و کنج خلوتی که تو را به کام می کشد

و تو در تنهایی خود،

محو می شوی

و دیگر فقط تنهایی است...

و تماشاگران هشیارتر از آنند

که این حقیقت را در نیابند

و می فهمند

که نمی توانند یکدیگر را دوست داشته باشند

و هرگز دوست نداشته اند...




رومئو باید پرنده می شد

و ژولیت سنگ

رومئو باید یک دانه نمک می شد

و ژولیت نقشه راه...

مگر به حال تماشاگران فرقی می کرد؟

***

اما پرنده نمی تواند گربه شود،

و سنگ نمی تواند موج باشد،

رومئو و ژولیت

هرگز به چیز دیگری بدل نمی شوند

مگر به مرگ یکدیگر




"آیا رومئو و ژولیت یکدیگر را دوست داشتند؟"

هیاهو شروع خواهد شد

اکنون مردم قیام می کنند

و پلکان را می شکنند

وقتی که می فهمند

رومئو و ژولیت هرگز یکدیگر را دوست نداشته اند

آنها فقط نقش بازی می کنند

تنها نقاب عشق به چهره دارند،

و تنها لباس زیبا پوشیده اند

اما رومئو و ژولیت هرگز یکدیگر را دوست نداشته اند...

و این تنها بازی نقابهاست...

یک بازی بی نقص و عالی

اما فقط بازی

و دیگر هیچ...



در زندگی راستین

کسی نقابها را نمی بیند

و اشتباه بزرگ همین جاست

هیچ کس نمی داند که آن ژولیتِ زیبا

تنها نقابی بر چهره دارد

و ژولیت راستین

اسیر و فریب خورده،

با دهانی بسته، پنهان شده است...




با این آواز بلبل

من نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم

چرا همه نمایشها

چنین غم انگیز تمام می شوند؟

چرا عاشقان

یکدیگر را به جنون می کشانند

چرا در این جهان

کسی به کس دیگر نمی رسد؟




• این چیست در دست تو؟

• "پیراهن ژولیت"

• کدام ژولیت؟


• "همان که در نمایش بود. ژولیتِ زیبا..."
"زیباترین دخترک جهان..."
• آه عزیزم

مگر از یاد برده ای که ژولیت نمایش ما

یک مرد است؟

مردی که تنها لباس زنانه پوشیده است

و ژولیتِ واقعی

دهان بسته، زیر صندلیها، پنهان است؟





حالا نوبت تعویض نقشهاست

شما جای ما و ما جای شما

• تماشاگران عزیز، خواهش می کنم نترسید!

• چه وحشتناک است گم شدن

در تالار نمایشی که راه خروج ندارد...




از این همه در

یکی حتماً واقعی است

یکی از این همه در

باید باز شود...

کاش کمکم می کردی تا لباس نمایش را درآورم...

کاش مرا از این صحنه بیرون می بردی

از این دکور سهمگین

با این همه در


***
با این همه

یکی از این درها باید حقیقی باشد

یکی از این همه در

باید من و تو را از اینجا بیرون ببرد...




• بگو چه می شد اگر من دیوانه وار،

عاشق سوسماری می شدم؟

• آن وقت عاشقی را یاد می گرفتی!

• و اگر آن وقت عاشق تو می شدم؟...

• دست کم عاشقی را یاد گرفته بودی!




تماشاگران می گویند:

"شاعر این شعر

زیر سم اسبان وحشی کشته شده!"

• امّا چرا؟

این شعر که خیلی سرگرم کننده بود

• آری، اما شبیه زندگی بود

و این گناه نابخشودنی شاعر است...


Sunday, February 08, 2004

من دیروز بعد از یه قرن داشتم تلوزیون نگاه میکردم یه هو زیر برنامه یه زیر نویس زد: آن روز همه می آیند. منم فکر کردم اینها منظورشون اون شعر شاملو که : روزی که تو می آیی روزی که تو برای همیشه می آیی. گفتم لابد خواستن مثل این بنویسن دیگه. شب داشتم واسه داداشم تعریف می کردم گفت دیوونه انتخابات رو می گن!
می گم چه باکلاس تبلیغ می کنن ها!

Saturday, February 07, 2004

تنها چیزی که از خدایان می خواهم این است که کاری کنند تا دیگر چیزی از آنها نخواهم

Friday, February 06, 2004

باید بگویم که
گوجه هایی را
که توی
یخدان بود
من خوردم

شاید شما
آنها را
برای صبحانه
کنار گذاشته بودید

می بخشید
آخر خوشمزه بود
خیلی شیرین
و خیلی خنک

ویلیام کارولز ویلیامز
...من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی م را بچرد...
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب!

Thursday, February 05, 2004

شب که می خوام بخوابم تا چشمهام رو می بندم یه هو یه عالمه عکس می آد از جلوم رد می شه. چشمام رو یه دور باز و بسته می کنم. بقیه عکسها می آد. لبخند می زنم. یه جمله کوچیک از لای لبهام بی اختیار می پره بیرون...خوابم می بره.

Tuesday, February 03, 2004

واسه همون دوست خوبی که وقتی کلی حرف داشتم گوش می شد:
می گن حالت گرفته س. راست می گن؟ من که فعلا از خونه نمی تونم تکون بخورم. دوست دارم بیام باهات حرف بزنم. حداقل می تونم که شنوای سکوتت باشم.
مگه تو نبودی که به من می گفتی الناز همه زورت رو بزن اگه قرار باشه داشته باشی می دن بهت. مگه نبودی می گفتی اونقدر بخواه و تلاش کن که اگه به دست نیاوردی به خاطر تنبلی نبوده باشه؟

یادته ازم پرسیدی خوبی، من زدم زیر گریه؟ یادته خواستی حرف بزنم ، سکوت کردم؟ یادته به جای من تو حرف زدی و من فقط گریه می کردم؟ ولی تو اون روز دقیقا چیزهایی رو گفتی که من دوست داشتم بشنوم. من ولی بلد نیستم. فقط می تونم برات دعا کنم... امیدوارم مشکلت زود حل شه...

Monday, February 02, 2004

نمی دونم من تب دارم یا اینجا انقدر گرمه. دلم یه تیکه سنگ خنک می خواد که صورتم رو بچسبونم بهش. یا هم یه دست خنک که محکم نگهش دارم تا همه گرمام رو جذب کنه...
ماهي سياه کوچولو گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد.

همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»


Sunday, February 01, 2004

آخ من خوابم نمی بره... گوسفند بشمارم: یه گوسفند...دو گوسفند... سه گوسفند...چهار گوسفند...می زنم زیر گریه...
این سرفه ها دیگه امونم نمی دن تا حرف بزنم.
تایپ ولی می تونم بکنم.
بابا تو چرا نیستی آخه...
خوب مگه نمی دونی من خیلی نونورم؟ خیلی سوسولم؟ مگه نمی دونه زودی برقها می ره و اشکای من بالش رو خیس می کنه و دست تو رو هم...
مگه اونجوری نگام نمی کنی و نمی گی که دوستم داری؟
خوب پس تو چرا نیستی؟

من طفلکی مریض!

1) اه اقا این چه وضعیه! دو روزه دارم می میرم هیشکی زنگ نمی زنه حالمو بپرسه! به یکی هم که زنگ می زنم رو پیغامگیره! ای من بهمم این پیغام گیرو کی اختراع کرد باباشو در می آرم!

2) وقتی داداش کوچیکه با ادب می شه و می آد می گه: می شه یه خواهشی بکنم؟ بفهمید که میخواد زنگ بزنین موبایل بابای دوست دخترش و بگین صداش کنن!

3) می گم تورو خدا یکی منو تحویل بگیره . دارم از دست می رم. افسره شدم. حوصله م هم سررفته. !

Friday, January 30, 2004

من مریضم:(

آقا این چه وضعیه. شنبه مثلا روز جهانی الناز بود حالا من اصلا نمی تونم از جام تکون بخورم.
من الان کلی مریضم. دیروز هم رفتم دکتر خانم دکتره منو معتاد کرد. یعنی یه امپول بهم زد که گفت این شبه مخدره. قویترین مسکن موجود در با زار! گفتش حالا اگه کسی مواد مصرف نکرده باشه اینو بزنه هی حالش بهم می خوره. حالا منم از دیشب رو سفید در اومدم هی حالم به هم خورد:)
آقا من می خوام فردا برم "اونجا" با این وضع که نمی شه. چهار تا آمپول زدم از دیروز امروزم باید دو تا بزنم(گریه) ا....................
من برم دیگه بسه ناله زیاد کردم!

Thursday, January 29, 2004

هذیان های یک کودک تب دار...

من امشب بد تب دارم. همش هم تهوع. بدنم هم عین چی درد می کنه. سرفه هم امون نمی ده بخوابم. الانه می میرم.
دارم هذیون می گم.
"تا فکر میکنی یه دیوار پیدا کردی که می تونی بهش تکیه بدی خراب می شه. تا فکر می کنی می تونی به یکی اعتماد کنی گند می زنه. تا فکر میکنی که یه دوست داری میفهمی اشتباه کردی "

این ها هذیونهای من تبداره. امیدوارم این اصل دیگه تو زندگیم درست نباشه!

توضیح

در توضیح پست قبلی میگم که امروز مجمع فارغ التحصیلان سمپاد کرج بود. برای انتخاب هیئت امنا. کارشون هم اینه که اردو می برن، کلاس می ذارن...
توی خیابونه آفریقا! اون دوتا دیوونه هم من مریض رو که همه استخونام داشت می ریخت زمین از ایستگاه میرداماد تا آفریقا خیابونه نیلوفر پیاده بردن!

مریم خانم !

یک چیزی هست که خیلی وقته می خوام بگم. وب لاگ این مریم خانم رو بخونین. الان در حال حاضر قسمت 43 داستانشه. توصیه می شه از قسمت 1 بخونین. واستون خوبه باور کنین. لینکش تو لینکهای من هست. همین "سراب یا گنداب". خوب حتما برین فعلا عرضی نیست...

همینجوری

یک) وقتی مامان آدم یه چیز برقی پیدا می کنه و نصفه شب فرو می کنه تو پریز تلفن که آدم بره بخوابه،(اگه نفهمیدین واسه این که تلفن و در نتیجه ش اینترنت قطع شه!) چه راهی برای آدم باقی می مونه جز این که صبح که مامانش رفته خرید بره پریز بالای سرمامانش رو باز کنه و دو تا تکه پلاستیک ظریف بذاره توش که انتهای دو شاخه با پریز تماس پیدا نکنه!


دو) الان مامانم با خیال راحت خوابیده فکر می کنه خط من قطعه! یکم وجدانم درد می کنه ولی خوب مثل اینکه گاهی مامانها دوست دارن از آدم دروغ بشنون! خوب خوابم نمی بره چی کار کنم!


سه) امروز رفتم مجمع سمپاد کرج و با اقتدار سه دختر که دوتاشون 79 ای بودن رو چپوندیم جزو 7 نفر هیئت امنا! به این می گن اقتدار. ولی سوژه این نبود فقط. یکی از شهدا که نمی گم کدومشون، خواستگار یکی از 79 ای هاست یعنی هم کلاسهای من تو مدرسه. بعد که شب شد من هی رفتم به پسر خالم که تو شهداست گفتم بیا بریم کرج من بودم و اون و دوتا از دوستام. هی گفت واستین می آم. انقدر حرف زد که رفتیم بهش گفتیم خودمون می ریم. آسانسور تا اومد بالا و تا خواستیم بریم توش، اون پسره که خواستگاره دوستمه ما رو شناخت. البته دوستم پیش ما نبود نیومده بود اصلا. بدو بدو اومد گفت می رین کرج. گفتیم آره. گفت وسیله دارین گفتیم نه. با مترو می ریم. گفت ماشین من خالیه! من می رسونمتون. ما هم از خدا خواسته حال رفتن از آفریقا تا ایستگاه میر داماد رو نداشتیم. گفتیم زحمت می شه. گفت نه بیاین. جالب اینجاست که 50 تا دختر واستاده بودن منتظر ماشین! ما سه تا سوار شدیم و دوتا دیگه هم پریدن گفتن جا دارین ما هم بیایم.اونها از ما کوچیکتر بودن. می خواستیم راه بیفتیم که پسرخاله م حرفاش تموم شده بود اومده بود دنبال ما که تنها نریم مترو! ولی خوب تو ماشین واسه اون جا نبود. ما هم رومون نشد پیاده شیم! آقاهه ما رو رسوند کرج. همچین هم می روند طفلی که ما تصمیم گرفتیم تا رسیدیم کرج زنگ بزنیم به اون دوستمون از خواستگارش تعریف کنیم. اون دو تا بچه فسقلی هم که جلو نشسته بودن داشتن عملیات بنداز انجام می دادن! ما که واسه دوستمون غیرتی شده بودیم! خلاصه آقاهه دونه دونه ما رو رسوند دم خونه هامون!
دوساعت بعدش پسر خاله م زنگ زد لجش در اومده بود تنها با مترو اومده بود طفلکی تازه هم رسیده بود. کلی عصبانی بود! ولی عصبانیتش خیلی خنده دار بود انصافا!
خوب فعلا چهار نداره! تا بعد...

Wednesday, January 28, 2004

سلام سلام. من بالاخره وب لاگم درست شد. ممنون از آزاده که همه زحمت اینجا رو کشید. ممنون از دیوونه که یه شب بد گیر کرده بودم رو domain ش بهم جا داد.-این رو گفتم که پاکش نکنی! :)-
خوب من آنقدر رو persianblog چیز نوشتم و update کردم و نیومد که اعصابم خاک شیر شد. واسه همین بود که اسباب کشی کردم :)

این رو ببینید
من که خیلی دوستش دارم. الان حالم خیلی خوبه.
یادمه اولین روزی که این کلیپ رو دیدم مثل یه بز از آزاده پرسیدم این ابره بالای سر این دختره چی کار می کنه!
بعدش بود که خواستم این فایل رو برای اون بفرستم و اومدم دو سه جمله بنویسم که شد همون چیزی که گفتم نوشتم و پشیمونم و کاش نمی نوشتم و بعد گفتم چه خوب شد که نوشتم. فکر کنم باهم بودن تصادفی اون حرفها و این کلیپ بد هم نشد. و بعدش من خیلی شبیه این دختره بودم. یعنی بالای سرم ابر بود!
الان حالم خوبه. جمله ای که روی frame آخر این کلیپ می آد به من خیلی آرامش می ده.

برای از دست دادن چیزی، باید اول صاحب آن بود. ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و هیچ وفت چیزی از دست نمی دهیم.
کریستین بوبن
...

جمله قشنگیه. به من که آرامش می ده. لطفا اگه باز ناراحت بودم یکی این رو به یادم بیاره.

Tuesday, January 27, 2004

سلام:)

سلام. به به این درست شد. کسی می دونه چه جوری می شه این یارو رو از رو اسم وب لاگ برداشت؟
دوباره امتحان می کنیم!!!

Monday, January 26, 2004

سلام

سلامی چو بوی خوش آشنایی

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com