Friday, July 30, 2004

باران!
این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند.
هنوز چیزهایی برای من مانده است.
خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت.
گمان مبر که این چشمهای رهگذر،
این چشمهای جستجوگر قانع،
توان راهیابی به آن گمشده را می یابند.
باران!
کلام محبّت، کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود...


باران!
من عزیزترین دارایی ام را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام.
جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید،
جایی که هیچ دستی به آنجا راه نخواهد برد؛
دارایی ام را نگاه می دارم و هرچه طوفان،
هرچه باد،
هرچه موج بیاید من چیزی را از دست نخواهم داد؛
آن چه ماندنی است، خواهد ماند، خواهد ماند...



باران تنها لحظات اندکی، تنها ثانیه های کوتاهی،
به کوتاهی تمام خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند.
کوتاه، تنها، میان چشمهای اندکی،
چیزی از آن عرش روان خواهد شد.
چیزی بی کلام،
سکوتی بی کلام، در نگاهی کوتاه،
که عابری به عابر دیگر می کرد،
عابری که غریبه بود،
عابری که رفت،
رفت، برای آن که رفتن تمام داراییش بود،
برای آن که باید می رفت.
غریب،
غریبه،
رهگذر غریب،
مسافر غریب...


باران!
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
کجاست جای رسیدن؟

می گفت از تمامش تنها این را دوست دارم که...


Tuesday, July 20, 2004

من امروز یه جایی که هیچوقت نبودم رفتم.
داشتم دنبال آدرس جایی می گشتم که هیچوقت نرفته بودم، که کمتر کسی بلد بود.
گفتند از "علی دیوونه" بپرسم.
یکی بود که کنار یه دیوار نشسته بود. ساز دهنی می زد. یه دسته گل خشک شده  هم جلوش بود، لای پاهاش.
خودش فهمید کار دارم. قطع کرد آهنگ رو. جوابم رو داد. به نظر اصلاً دیوونه نمی اومد. زیر لب پرسیدم چرا دیوونه، امیدوار بودم نشنیده باشه. شنیده بود.
گفت 7 سال پیش قرار بود اینجا شریک زندگیم رو ببینم.
نگاه گلش کردم و راه افتادم.
همین!

Saturday, July 10, 2004

امروز وهم گلی، زمین را لرزاند.
یاد من باشد تنها هستم...
پیام ماهی ها، سهراب سپهری

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان میگفتند:
" هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چینهای تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همّت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است."


باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سروقت خدا می رفتم.


------------------------------------------
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.



به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.


...






تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همّت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...


و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...



و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...


...

Friday, July 09, 2004

توی یادداشتهای قدیمیم این رو پیدا کردم، حتّی نمیدونم از کجا نوشتمش. هر کی می دونه بگه:

- با وجود این تو همه کس من باقی خواهی ماند، مگر نه؟!
- چرا، چرا... امّا این همه کس ابتدا باید بتواند خودش یک کس باقی بماند؟ نباید؟!



من چند روزه قاضی شدم! اولین حکمی هم که صادر کردم اعدام بود. حالا هی بگین زنها نمیتونن قاضی بشن، نمیتونن احساساتشون رو کنترل کنن، ولی این یارو رو باید اعدام کرد:

"دو خواهر دو قلو، 19 ساله، شب قبل از کنکور تجربی امسال، خودکشی کردند، و فوت شدند.
پدر این دو خواهر، سال پیش، پس از اعلام نتایج کنکور سراسری، وقتی دید دخترهاش دانشگاه قبول نشدن، جفتشون رو با کتک از خونه بیرون انداخت. این دو تا یه شب بیرون از خونه موندند، و بعدا با وساطتت فامیل به خونه برگشتن.
امسال پدرشون تهدید کرده بود که اگه پزشکی قبول نشن، جفتشون باید برن بیرون، و دیگه نمیتونن برگردن.این دو خواهر، امسال یه شب قبل از کنکور، چون احتمال میدادن قبول نشن، هر دو شون باهم خودکشی کردن..."


بیا حالا این یارو رو نباید اعدام کرد؟ مرتیکه شرط می بندم خودش سیکل هم نداشته. طفلکی ها احتمالاً اون یه شبی که بیرون موندن، خیلی سخت بوده... 

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com