Wednesday, March 17, 2004

سلام. سال نو همه پیشاپیش مبارک. تفلّد من هم که تو عید مبارک. تفلّد اون دیوونه هم که تفلّدش تو عیده مبارک.
من می رم تا بعد از عید هم به اینترنت وصل نمی شم. وب لاگها تون رو هم اون موقع باهم می خونم. همه تو مواظب همدیگه باشین.من فعلا تو ترکم. پاک پاکم!
بچه های قبیله ، من امروز بعد یه ماه وصل شدم. ا ون اسم کننده چت رو عوض کنین.
ما رفتیم... راستی یادم رفت بگم. هرکی 10 تا 12 فروردین می آد همدان زنگ بزنه به من. 15500 هم خرج داره.اردو گذاشتیم.
حالا جدی جدی خداحافظ.

Tuesday, March 09, 2004

ما آ دمها همیشه دوست داریم محّق باشیم و نه شاد. دوست داریم همیشه حق با ما باشه. حتی اگه این حق برامون ناراحتی بیاره.
دیدم کسانی رو که یه جای وجودشون دوست داشتن همسرشون روز تولدشون رو فراموش کنه، شاید برای اینکه اونها چیزی برای گفتن داشته باشن...
دیدم کسانی رو که یه جای وجودشون دوست داشتن کسی که خیلی دوستش دارن، ترکشون کنه، شاید برای اینکه بتونن ناله کنن...
من ولی دیگه هیچ وقت دوست ندارم حق با من باشه. فقط می خوام شادِ شاد زندگی کنم. شادِ شادِ شاد... :(
سلام. من یه هفته نشد که بنویسم. منی که کلی اعتیادات وحشتناک اینترنتی داشتم حالا یادم می ره چیزی به اسم اینترنت هست. یه هو یادم می افته که ای وای آپیدیت نکردم.
یه قایل داشتم تو خونه که معمولا تو اون می نوشتم. چند روز پیش چون مجبور شدم 60 گیگ فیلم رو بچپونم تو یه 60 گیگ جا، همه دار و ندارم رو پاک کردم. خوب دیگه!
دیشب هم می خواستم بنویسم که اتفاق بدی افتاد. این هم شرح ماجرا:
دیشب کر ج هوا خنک بود کلی.هی به این آیدین گفتم بیا بریم بدویم، گاهی می ریم، نیومد. من هم رفتم خودم تو حیاط بدوم. کلی داشتم کیف می کردم که اصلا نفهمیدم چی شد یه دفعه.از هوش رفته بودم فکر کنم. چشمهام رو که باز کردم دیدم کف حیاط خونیه من هم اساسی افتادم زمین صورتم روی کف بود. کلی فکر کردم دماغم شکسته دیدم نه دماغم درد نمی کنه. بعد دیدم پیشونیم خونیه. نمی تونستم پا شم. تا خونه هم فاصله زیاد بود احتمالا نشنیده بودن اصلا.به زور پا شدم دیدم زانوهام هم دارن خون می آن. یه ناخن پام هم شکسته بود اون هم خون می اومد:))))
خلاصه کلی سوژه بودم!
آروم رفتم تو خونه که کسی نفهمه. بابام تو اتاق تلوزیون نگاه می کرد. مامانم تو آشپزخونه بود. دیدم آیدین داره می ره تو دستشویی، یواش بهش اشاره کردم صدات رو در نیار بیا بیرون من صورتم رو بشورم. هنوز تموم نشده بود حرفم، آیدین مثل کولی ها شروع کرد جیغ زدن. هی می گم ساکت انگار نه انگار.پسره دقیقا مثل چی جیغ می کشید. بعد همه بدو بدو اومدن . مامانم منو دید حالش بد شد افتاد. آیدین هم هنوز جیغ می کشید. بابام هم داشت غر می زد که آخه تو تاریکی آدم می ره تو حیاط بدوه؟ و البته رنگش زرد هم شده بود. خودم از همه بهتر بودم. داشتم هم می خندیدم ولی پیشونیم بد تیر می کشید. رفتم جلوی آینه. فکر کردم ابرومه که باز شده. دیدم نه بالای ابروم. کلی شستم و بتادین زدم تا خونش بند اومد. اومدم بیرون دیدم اونها هنوز خوب نشد ن. کلی خندیدم بهشون. خلاصه لت و پار شدم رفت پی کارش. همش دعا میکردم دم عیدی پیشونیم کبود نشه ضایع شه. که خوشبختانه امروز از خواب پا شدم دیدم کبود نشده. حالا بگذریم اینها نمی ذاشتن من بخوابم می گفتن ضربه مغزی می شی باید بیدار بمونی. سرم هم بد خورده بود زمین. دکتر هم نرفتم. حالا الان اومدم دانشگاه! من رو دیدین نترسین ها! هاها ها:)
آهان خوب این هم دلیل این که دیشب هم ننوشتم!

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com