Friday, January 30, 2004

من مریضم:(

آقا این چه وضعیه. شنبه مثلا روز جهانی الناز بود حالا من اصلا نمی تونم از جام تکون بخورم.
من الان کلی مریضم. دیروز هم رفتم دکتر خانم دکتره منو معتاد کرد. یعنی یه امپول بهم زد که گفت این شبه مخدره. قویترین مسکن موجود در با زار! گفتش حالا اگه کسی مواد مصرف نکرده باشه اینو بزنه هی حالش بهم می خوره. حالا منم از دیشب رو سفید در اومدم هی حالم به هم خورد:)
آقا من می خوام فردا برم "اونجا" با این وضع که نمی شه. چهار تا آمپول زدم از دیروز امروزم باید دو تا بزنم(گریه) ا....................
من برم دیگه بسه ناله زیاد کردم!

Thursday, January 29, 2004

هذیان های یک کودک تب دار...

من امشب بد تب دارم. همش هم تهوع. بدنم هم عین چی درد می کنه. سرفه هم امون نمی ده بخوابم. الانه می میرم.
دارم هذیون می گم.
"تا فکر میکنی یه دیوار پیدا کردی که می تونی بهش تکیه بدی خراب می شه. تا فکر می کنی می تونی به یکی اعتماد کنی گند می زنه. تا فکر میکنی که یه دوست داری میفهمی اشتباه کردی "

این ها هذیونهای من تبداره. امیدوارم این اصل دیگه تو زندگیم درست نباشه!

توضیح

در توضیح پست قبلی میگم که امروز مجمع فارغ التحصیلان سمپاد کرج بود. برای انتخاب هیئت امنا. کارشون هم اینه که اردو می برن، کلاس می ذارن...
توی خیابونه آفریقا! اون دوتا دیوونه هم من مریض رو که همه استخونام داشت می ریخت زمین از ایستگاه میرداماد تا آفریقا خیابونه نیلوفر پیاده بردن!

مریم خانم !

یک چیزی هست که خیلی وقته می خوام بگم. وب لاگ این مریم خانم رو بخونین. الان در حال حاضر قسمت 43 داستانشه. توصیه می شه از قسمت 1 بخونین. واستون خوبه باور کنین. لینکش تو لینکهای من هست. همین "سراب یا گنداب". خوب حتما برین فعلا عرضی نیست...

همینجوری

یک) وقتی مامان آدم یه چیز برقی پیدا می کنه و نصفه شب فرو می کنه تو پریز تلفن که آدم بره بخوابه،(اگه نفهمیدین واسه این که تلفن و در نتیجه ش اینترنت قطع شه!) چه راهی برای آدم باقی می مونه جز این که صبح که مامانش رفته خرید بره پریز بالای سرمامانش رو باز کنه و دو تا تکه پلاستیک ظریف بذاره توش که انتهای دو شاخه با پریز تماس پیدا نکنه!


دو) الان مامانم با خیال راحت خوابیده فکر می کنه خط من قطعه! یکم وجدانم درد می کنه ولی خوب مثل اینکه گاهی مامانها دوست دارن از آدم دروغ بشنون! خوب خوابم نمی بره چی کار کنم!


سه) امروز رفتم مجمع سمپاد کرج و با اقتدار سه دختر که دوتاشون 79 ای بودن رو چپوندیم جزو 7 نفر هیئت امنا! به این می گن اقتدار. ولی سوژه این نبود فقط. یکی از شهدا که نمی گم کدومشون، خواستگار یکی از 79 ای هاست یعنی هم کلاسهای من تو مدرسه. بعد که شب شد من هی رفتم به پسر خالم که تو شهداست گفتم بیا بریم کرج من بودم و اون و دوتا از دوستام. هی گفت واستین می آم. انقدر حرف زد که رفتیم بهش گفتیم خودمون می ریم. آسانسور تا اومد بالا و تا خواستیم بریم توش، اون پسره که خواستگاره دوستمه ما رو شناخت. البته دوستم پیش ما نبود نیومده بود اصلا. بدو بدو اومد گفت می رین کرج. گفتیم آره. گفت وسیله دارین گفتیم نه. با مترو می ریم. گفت ماشین من خالیه! من می رسونمتون. ما هم از خدا خواسته حال رفتن از آفریقا تا ایستگاه میر داماد رو نداشتیم. گفتیم زحمت می شه. گفت نه بیاین. جالب اینجاست که 50 تا دختر واستاده بودن منتظر ماشین! ما سه تا سوار شدیم و دوتا دیگه هم پریدن گفتن جا دارین ما هم بیایم.اونها از ما کوچیکتر بودن. می خواستیم راه بیفتیم که پسرخاله م حرفاش تموم شده بود اومده بود دنبال ما که تنها نریم مترو! ولی خوب تو ماشین واسه اون جا نبود. ما هم رومون نشد پیاده شیم! آقاهه ما رو رسوند کرج. همچین هم می روند طفلی که ما تصمیم گرفتیم تا رسیدیم کرج زنگ بزنیم به اون دوستمون از خواستگارش تعریف کنیم. اون دو تا بچه فسقلی هم که جلو نشسته بودن داشتن عملیات بنداز انجام می دادن! ما که واسه دوستمون غیرتی شده بودیم! خلاصه آقاهه دونه دونه ما رو رسوند دم خونه هامون!
دوساعت بعدش پسر خاله م زنگ زد لجش در اومده بود تنها با مترو اومده بود طفلکی تازه هم رسیده بود. کلی عصبانی بود! ولی عصبانیتش خیلی خنده دار بود انصافا!
خوب فعلا چهار نداره! تا بعد...

Wednesday, January 28, 2004

سلام سلام. من بالاخره وب لاگم درست شد. ممنون از آزاده که همه زحمت اینجا رو کشید. ممنون از دیوونه که یه شب بد گیر کرده بودم رو domain ش بهم جا داد.-این رو گفتم که پاکش نکنی! :)-
خوب من آنقدر رو persianblog چیز نوشتم و update کردم و نیومد که اعصابم خاک شیر شد. واسه همین بود که اسباب کشی کردم :)

این رو ببینید
من که خیلی دوستش دارم. الان حالم خیلی خوبه.
یادمه اولین روزی که این کلیپ رو دیدم مثل یه بز از آزاده پرسیدم این ابره بالای سر این دختره چی کار می کنه!
بعدش بود که خواستم این فایل رو برای اون بفرستم و اومدم دو سه جمله بنویسم که شد همون چیزی که گفتم نوشتم و پشیمونم و کاش نمی نوشتم و بعد گفتم چه خوب شد که نوشتم. فکر کنم باهم بودن تصادفی اون حرفها و این کلیپ بد هم نشد. و بعدش من خیلی شبیه این دختره بودم. یعنی بالای سرم ابر بود!
الان حالم خوبه. جمله ای که روی frame آخر این کلیپ می آد به من خیلی آرامش می ده.

برای از دست دادن چیزی، باید اول صاحب آن بود. ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و هیچ وفت چیزی از دست نمی دهیم.
کریستین بوبن
...

جمله قشنگیه. به من که آرامش می ده. لطفا اگه باز ناراحت بودم یکی این رو به یادم بیاره.

Tuesday, January 27, 2004

سلام:)

سلام. به به این درست شد. کسی می دونه چه جوری می شه این یارو رو از رو اسم وب لاگ برداشت؟
دوباره امتحان می کنیم!!!

Monday, January 26, 2004

سلام

سلامی چو بوی خوش آشنایی

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com