Monday, December 31, 2007

روياها

برای تحقق بخشیدن به رویاهایت،
دستان من لازم نیست،
دستان تو هستند،
امّا بدان،
که دستان من همیشه مراقب دستانت خواهند بود.


برای تحقق بخشیدن به رویاهایم،
دستان تو لازم نیست،
دستان من هستند،
امّا می دانم،
که دستان تو همیشه مراقب دستانم خواهند بود.

و بعد،
روزی که رویاهایمان به هم گره می خورند،
دستان تو ودستان من،
باهم،
و برای همیشه،
. نگاهبان رویاهایمان خواهند بود

Wednesday, September 05, 2007

شادي

جامم را که به جامت می­زنم،
برق شادی می­جهد؛

از شیار ما بین لحظه هایم،
نهر شادی می گذرد؛

تصویر داخل آینه،
به من لبخند می زند؛

وقتی که با تو ام.

Saturday, June 30, 2007

انقدر که این بلاگر بازی در آورد، من میرم اینجا :

http://lilprince.blogfa.com/

Friday, June 15, 2007

برای تو

ای آغوشت امن ترین جای جهان،

بی تو آرام بودم، امّا آرامش با حضور تو عمیق تر است.

بی تو شاد بودم، امّا شادی در کنار تو پررنگ تر است.

بی تو خوشبخت بودم، امّا خوشبختی ِ با تو، دلچسب تر است.

بی تو من پری ِ کوچک ِ غمگینی نبودم، امّا بوسۀ آغازین ِ صبح ِ جدیدم، که تو به لب های من بخشیدی، مرا هزاران هزار روز، برای زندگی بس است.

Monday, May 21, 2007

دلتنگی یعنی اینکه یه شب، روی تختی که 10 ساله روش می خوابی، دراز بکشی و فکر کنی که این تخت،
چــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــدر برای توی تنها بزرگه.

Friday, April 20, 2007



صدای سوت بلند میشه و درهای قطار بسته میشن. از پنجره تو رو میبینم که تو آخرین لحظه از لای در بیرون میپری. آرزو می کنم که کاش در بسته میشد و جا میموندی. بعد فکر میکنم چه فایده، بالاخره که باید میرفتی.خم میشی، منو نگاه میکنی، چیزهای گنگی میگی و می خندی، فکر کنم راجع به رد شدن از لای در قطاره.

.قطار راه می افته و دیگه صورتت رو نمیبینم. زبونم رو روی لبم میکشم. مزه اون آخرین بوسه رو میده. بیرونو نگاه می کنم. تاریکه. بغض گلومو فشار میده، ولی میدونم دیدن یه دختر تنهای گریون اون هم ساعت 10 شب خیلی منظره قشنگی نیست و آدمها رو یاد خیلی چیزها میندازه. سرمو تکیه میدم به شیشه و سعی می کنم که بخوابم.

...

چشمامو که باز می کنم، رسیدیم . داره بارون میاد، اونقدر زیاد که اگه زیرش مثل ابر بهار هم گریه کنم، خیسی صورتم حیرت هیچ کس رو بر نمی انگیزه. پیاده میرم کلی، و فکر میکنم که آیا واقعاً برای درست زندگی کردن، باید از تو می خواستم که بری؟! به تردیدم فکر میکنم، قدمهام سست میشن. بعد فکر میکنم که کار درستی کردم، که این تردید، نتیجه نبودن اطمینانی که برای گرفتن تصمیم لازمه، نیست، که این تردید فقط و فقط به این دلیله که نبودنت خــــــیــــــــلـــــــــی سخته.

من چون باید درست زندگی کنم، از تو خواستم که بری. خواستم که بری، و روزی بیای که با من بودنت، ارزش هام، و غرورمو از بین نبره. خواستم که بری، برای اینکه روزی بتونم به دخترم بگم که هیچوقت نباید به هیچ دلیلی خودشو فراموش کنه، هیچ وقت نباید از کنار هم گذاشتن زندگی واقعی و رویاهاش طفره بره، که هیچوقت نباید از مقایسه اونچه هست با اونچه باید باشه، بترسه. که به هر قیمتی باید ، وظیفه داره، اصلا مجبوره، که درست زندگی کنه، حتی اگه اون قیمت چشیدن طعم بوسه ای باشه، که ممکنه آخرین بوسه مردی باشه که صمیمانه دوستش داره... بغض گلوم رو فشار میده.

سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم، به تمام لحظه هایی که با تو بودم، روز، شـــــب. به برگشتنت، و به تمام روزها و لحظه ها و شب هایی که میشه باهم بود. یعنی میشه...؟

"بازهم قصه بگو، تا به آرامش دل، سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم."






دیشب غازهای وحشی،
هنگام مهاجرت،
از بالای سر سیاره ما
گذشتند...



Tuesday, April 03, 2007

سیاه پوش محفل عزای آینه هایی می شوم که تصویر من را به غلط در ذهن تو می شکنند.
از حجم کلمات ناگفته لبریز می شوم بی آ ن که بخواهی حرف بزنم.
گفته بودم می روی آرام...ناباورانه...همان طور که آمدی...

Saturday, March 31, 2007

برای رسیدن به آزادی دست و پا می زنم، و می دونم، که همین آزادی یک روز خفه م می کنه؛

درست مثل ماهی توی سفره هفت سین که از تنگ آب پرید بیرون و توی ظرف سنجد مرد.

Thursday, March 29, 2007

نقل قولی از باران

آرام می آیی آرام می روی. نرو. بمان.

اگرچه گرفته ای ام از من. بگذار تا برای یک بار هم که شده پلکهای آسمان را از چشمان بی نهایت تو بنگرم.

آرام می آیی. آرام می روی. برو. من هم می آیم. خودفروش می شوم در محضر تمامی مردانگی ات. احساس شادمانه بودنت را به نام می زنم. نامم را از من بگیر. نشانم را اما ... آن سوی همه دلهای شکسته، دخترکی ست که برای پایان تمام نفرینهایش نماز می خواند.

دل پر کینه اش را خاک می کند، جای همان عروسکهای چال شده ای که دارند زنده می شوند.

قسم به جان تمام ماهیهای تشنه ، تشنه است. ماهیها را ببریم سراغ کوزه به سرها. آرام بیا. آرام می رویم.




Tuesday, March 27, 2007

امتحان تستی سخته.

انتخاب هر گزينه ای، به معنی از نظر گذروندن و کنار گذاشتن بقيه گزينه هاست.

خیلی وقتها اگه گزینه درست رو هم انتخاب کنیم، اتفاق خوبی نمی افته. یعنی اگه بقیه نتونن جواب درست رو پیدا کنن، امتحان تکرار می شه.

ببین من امتحان اول رو خوب دادم.

ولی قول نمیدم تو امتحان جبرانی، هنوز جواب درست یادم باشه.

Saturday, March 17, 2007

آنای من، با اون چشمای به رنگ آسمونش، با تمام قصه های کودکیمون، با جیب های پر از نخود چی کشمشش، با سینی های پر از لواشک آلوش، و با سبزه هایی که به اسم هر کدوممون سبز کرده بود، رفت..

دیروز میون همهمه باد و بارون، اونو زیر خاک تنها گذاشتیم و اومدیم.آخرین تصویری که ازش دیدم، گیس بافته حنایی رنگی بود که نیمرخ صورتش ر و پوشونده بود، و بعد دستپاچگی دستی که سعی می کرد صورت نازش را زیر کفن جا بده...

توی خونه ش، عصاش هنوز بالای تختش به دیوار تکیه کرده.

با اینکه توی عسالخونه بالای سرش بودم، با اونکه مشت مشت خاکایی رو که روش می ریختن شاهد بودم، هنوز باورم نشده که رفته.همش منتظر اون دستای مهربون حنا بسته م که محکم دستامو بگیره و باز خیالمو راحت کنه.

بگه اینا همش شوخیه. بگه هنوز میشه وقتی خیلی ناراحتم به خونه کوچیک و مهربونش برم و آروم شم.

من دارم کم میارم. دارم خفه میشم. نفس کشیدن سختمه...

دیروز سیاهی خاک، آبی نگاه مادربزرگمو از من گرفت...

Sunday, February 25, 2007

من این جزیره سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده ام،
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذراتش آفتاب به دنیا آمد...

*فروغ

Sunday, February 04, 2007

از یادداشت های دور یک مسافر کوچولو
....

گاه عابران بند آبي‌ مي‌شوند و آبهاي وحشي‌ رودخانة من در درياچةشان جمع مي‌شود.
اندكي پشت آن بند مي‌مانم. اندكي درنگ مي‌كنم، و بعد، هرگاه لبريز شوند، از آنها نيز مي‌گذرم.
جاري مي‌شوم؛سيلاب مي‌شوم؛ و به راه خود مي‌روم؛
ولي پر شتابتر از قبل، كه هيچ بندي آبهاي وحشي‌ مرا مهار نخواهد كرد.
خواهم ‌گذشت.خواهم رفت. از تو نيز خواهم گذشت…

گاه از فروغ آتش مسافري،عاجزانه بخار مي‌شوم.ابر مي‌شوم و سرمست از غرور.
آسمان را آزادانه مي‌پيمايم.
ديري نمي‌پايد كه به تلنگري مي‌بارم.مي‌بيني؟ من حتي اسير ابر هم نخواهم‌ماند…
آبهايم مادر زمين را در آغوش مي‌كشند. “مادر اين منم. بازگشته‌ام.آزادتر و مشتاقتر از قبل.مادر من باز تشنة نور خواهم شد؛ولي اين‌ بار تشنه‌تر.”
باز جاري مي‌شوم…ولي پر‌خروشتر.
...

Saturday, February 03, 2007

A sms based conversation:

--------------------------------------

· Shabet be kheir.

Khubi?

Ask u sth, ru really sure u

like 2 talk 2 me? Or be with

me?

I like it with U, but U see me

Only if I ask you 2, or u talk

only if I call…

I've a bad feeling, and I'm

really 2 frank 2 hide it. It's

as if I'm imposing my self…

If you feel that way 2,

lemme know please. Take

care.

--------------------------------------

· Dar javab faghat mitoonam

begam intor ke fekr mikoni

nist

--------------------------------------

· What then?

--------------------------------------

· Man too donyaye khodam ba

to zendegi mikonam vali too

donya-ee ke hame

mishnasan in emkan

faraham nemishe.

--------------------------------------

· Ok, nice 2 know that.

My only fear is 2 be where

I'm not wanted 2 be.

I missed u.

--------------------------------------

· Me 2



and then?!!!!!!!!!!!!!1

از یادداشت های دور یک مسافر کوچولو
....

گاه عابران بند آبي‌ مي‌شوند و آبهاي وحشي‌ رودخانة من در درياچةشان جمع مي‌شود.
اندكي پشت آن بند مي‌مانم. اندكي درنگ مي‌كنم، و بعد، هرگاه لبريز شوند، از آنها نيز مي‌گذرم.
جاري مي‌شوم؛سيلاب مي‌شوم؛ و به راه خود مي‌روم؛
ولي پر شتابتر از قبل، كه هيچ بندي آبهاي وحشي‌ مرا مهار نخواهد كرد.
خواهم ‌گذشت.خواهم رفت. از تو نيز خواهم گذشت…

گاه از فروغ آتش مسافري،عاجزانه بخار مي‌شوم.ابر مي‌شوم و سرمست از غرور.
آسمان را آزادانه مي‌پيمايم.
ديري نمي‌پايد كه به تلنگري مي‌بارم.مي‌بيني؟ من حتي اسير ابر هم نخواهم‌ماند…
آبهايم مادر زمين را در آغوش مي‌كشند. “مادر اين منم. بازگشته‌ام.آزادتر و مشتاقتر از قبل.مادر من باز تشنة نور خواهم شد؛ولي اين‌ بار تشنه‌تر.”
باز جاري مي‌شوم…ولي پر‌خروشتر.
...

Thursday, February 01, 2007

همیشه دوست دارم خودم باشم. هیچ کس با هیچ نیرویی نباید بتونه کاری کنه که من خلاف ماهیتم رفتار کنم.
خیلی وقتها ه این خودم بودن، عمل کردن به اون چیزی که هستم بدون سانسور خودم، ی اگفتن چیزی که باید بگم، بدون در نظر گرفتن هیچ سیاست ارتباطی، باعث شده دوستانم رو خراب کنم. محبت کردن به آدمی که دوستش دارم، اونطور که دلم میخواد، باعث شده تا خودش رو گم کنه یا خراب شه. انجام دادن کاری برای دیگران، که هرگز فکرشو نمیکردن، باعث شده تا شخصیتشون واقعیشون رو نشون بدن.

با این حال، من هنوز خودم هستم. مثل خودم رفتار می کنم. شاید بهترین محک برای شناختن دیگران، برای شناختن اونهایی که از دوستیشون لذت می بریم یا دوستشون داریم، خود دوستیه. خود دوستی، بدون سانسور کردن چیزی که هستیم. محک سختیه و هرکسی ازش بیرون نمیاد. یا بهتر بگم ندیدم کسی رو که بیرون بیاد. ولی مسئله اینه که وقتی کسیو خیلی باور داریم، نمیتونیم محک هایی رو که داریم روش امتحان نکنیم. شده ته دلم بخواد مثل بقیه، با رعایت انواع سیاست رفتار کنم، شده مدت محدودی اینطور رفتار کرده باشم و همه چیز خوب پیشرفته باشه. ولی این خوب پیشرفتن چیزی نیست که منو راضی کنه. چون همیشه فکر میکنم اگه اونطور رفتار می کردم که دلم میخواد، دیگه همه چی انقدر خوب پیش نمیرفت.

شده خیلی ها رو به این محک سنجیدم و افسوس خوردم به ریختن و گم شدنشون. ولی رفتاردیگران هیچ وقت گناه من نیست.
میخوام بگم اینجوری، با تجربه ها زندگی کردن، و خودم بودن، برام خیلی سخت گذشته، یه جورایی گرون تموم شده. ولی میدونم صدها بار دیگه هم بهم فرصت بدن، همین طور زندگی می کنم.

People are often unreasonable,illogical and self-centered;
Forgive them anyway.

If you are kind people may accuse you of selfish ulterior motives;
Be kind anyway.

If you are successful, you will win some false friends, and some true enemies;
Succeed anyway.

If you are honest and frank, people may cheat you;
Be honest and frank anyway.

What you spend years building, someone may destroy overnight;
Build anyway.


If you find serenity and happiness, others may be jealous;
Be happy anyway.

The good you do today, people will often forget tomorrow;
Do good anyway.

Give the world the best you have, and it may never be enough;
Give the world the best you have got anyway.

You see, in the final analysis, it is all between you and God;
It was never between you and them anyway.

Thursday, January 25, 2007

نمیدونم چقدر گذشت...چند ماه...چند هفته...چند روز...چند ساعت....

ولی می دونم زمان زیادی گذشت. دوباره برگشتم.

تو این مدت خیلی تغییر کردم. خسته شدم، زمین خوردم، شکستم، و خودم رو شکوندم، ولی هر باردوباره ساختم، دوباره شروع کردم.

امروز فهمیدم تو تموم این 10 سال که می نویسم و می تونم مستند مرورش کنم، فقط دو تا آرزو بوده که از آغاز بوده و هنوز هست: شادی و آرامش.

گوسفندای بی پوزبند گل های سرخ رو می خورن، گوسفندای با پوزبند از پس بائوبها بر نمیان...

نشستن کنار آتیش تو یه کلبه چوبی تو کندلوس، یه لیوان چای داغ، و موسیقی...زندگی یعنی همین

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com