Tuesday, February 08, 2005

نومیدی روی نیمکت نشسته


تو باغچه ی وسط ِ میدون، رو یه نیمکت
مردی نشسته که وقتی رد میشین صداتون می کنه
عینکی به چشمشه لباس طوسی ِ کهنه یی به تنش
ته سیگاری به لبش.
نشسته و
وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه
یا خیلی ساده به تون اشاره می کنه.


نبادا نیگاش کنین
نبادا محلش بدین
باید رد شین
جوری که انگار ندیدینش
که انگار اصلاً صداشو نشنفتین
باید قدما رو تند کنین و بگذرین


اگه نیگاش کنین
اگه محلش بذارین
به تون اشاره می کنه و، اون وخ
دیگه هیچی و هیچکی
نمی تونه جلودار تون بشه که نرین نگیرین تنگ ِ دلش بشینین.


اون وخ نیگاتون می کنه و لبخندی می زنه و
شما حسابی عذاب می کشین
سخ تر عذاب می کشین و
اون بابا همین جور لبخند می زنه
شمام درست همون جور لبخند می زنین و
هرچی بیشتر لبخند بزنین بیشتر عذاب می کشین
اُ هر چی بیشتر عذاب بکشین بیشتر لبخند می زنین
چیزیه که چاره پذیرم نیس،
اُ همون جا می مونین
نشسته
یخ زده
لبخند زنون
رو نیمکت.


اون دور و وَر بچه ها بازی می کنن
رهگذرا میگذرن آروم
پرنده ها می پَرَن
از این درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا می مونین رو نیمکت
و می دونین،
می دونین که دیگه
بازی بی بازی مث اون بچه ها،
می دونین که دیگه هیچ وقتِ خدا
نخواهین رفت پی ِ کارتون آروم، مث این رهگذرا،
که دیگه هیچ وقت ِ خدا نخواهین پرید سرخوش
مث ِ این پرنده ها.


ژاک پره ور _ ترجمه احمد شاملو

No comments:

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com