Thursday, October 09, 2008

روزی خواهد آمد که ساده ترین مردم میهن من

روشنفکران ابتر کشور را

استنطاق خواهند کرد

و خواهند پرسید:

روزی که ملت به مانند آتش یک بخاری کوچک و تنها

فرو می مرد

به چه کاری مشغول بودید؟؟

------------------------------------

اتو رنه کاستیلو
شاعر گواتمالایی که با چریک ها در سال 1967 به قتل رسید

Tuesday, September 02, 2008

پيوست

خدا خدا مي كنم زير لب,
اي كاش دست بعدي كه به سويم دراز مي شود
دست تو باشد...........

Friday, August 08, 2008

من و سایه ها

من زیر سایه های خوش باوری آرمیده ام
و انگشتانم روی خاک
نقش افق را می کشند،
میعادگاه آسمان و دریا....
گاهی طفلی به شتاب می آید و کف کفش هایش نقش هایم را در هم میریزد
اما لبهایم
هیچگاه از گفتن آن جمله دو کلمه ای خسته نخواهند شد
و انگشتانم از نقش زدن و نوشتن
ذهن من بین خطوط، لابلای نقش ها
حک می شود
و عابران باز سرمی رسند
گاهی با حوصله تمام
تمام دست نوشته های ذهن مرا می خوانند
بعد
عاشقم میشوند
دست دراز می کنند
می خواهند همراهشان بروم
نه
نمی روم
نخواهم رفت
دست هایم را توی جیبم مخفی می کنم
(آن انشگتر سه تایی را هم یواشکی توی انگشت دست چپم می کنم)
نمی آیم!
می گویم از میان تمام شما
من با آن کسی خواهم رفت
که هرگز برای آن که همراهش بروم دستی دراز نکرد
او که همیشه دنبالش دویدم
نمی دانم اگر بایستم
اگر نتوانم
دستی دراز می کند برای بردنم؟
می گویند نه!
و دست دراز می کنند...
من اما
چشم انتظار توام
مسافر من
دریای من
امروز من
،
فردا را بی تو دوست ندارم. می فهمی؟

Thursday, April 10, 2008

براي مرد تابستانهاي داغ و زمستان هاي سردم

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشم هایت را یافتم

و شبم پر ستاره شد.

تو را صدا کردم

در تاریکترین شب ها دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی

برای چشم هایم با چشم هایت

برای لب هایم با لب هایت

با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم ها و لب هایت

انس گرفتم

با تنت انس گرفتم،

چیزی در من فروکش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانیم را

بازیافتم.

در من شک لانه کرده بود.

دست های تو چون چشمه ئی به سوی من جاری شد

و من تازه شدم من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره سال های نخستین به خواب رفتم؛

در دامانت که گهواره رؤیاهایم بود.

و لبخند آن زمانی، به لب هایم برگشت.



با تنت برای تنم لالا گفتی.

چشم های تو با من بود

و من چشم هایم را بستم

چرا که دست های تو اطمینان بخش بود

بدی، تاریکی است

شب ها جنایتکارند

ای دلاویز من ای یقین! من با بدی قهرم

و ترا بسان روزی بزرگ آواز می خوانم.

صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند.

شب گرداگردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می کنم،

از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم

چرا که هر ستاره آفتابی است

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم های تو سرچشمه دریاهاست

انسان سرچشمه دریاهاست.
-------------------
*شاملو*

Monday, March 03, 2008

شاهدان بی نشان دلتنگی

از آینه ام بپرس
از شانه ام
از بالشم
و از آن چراغ خواب غمگین بپرس
که شب و روز چند بار
مهرت انار دلم را می فشارد
و شیرآبه عشق سرخت
گناهم را رنگ آمیزی میکند!
و چند بار
جمله "عشقم دوستت دارم"
بی صدا لب هایم را تکان می دهد؟!

Tuesday, February 05, 2008

در انتهاي شب
لباس پوشيديم هريك با شتاب
تا خداحافظي كنيم...
ساقهايمان به هم ساييد
و سپيده در بستر غافلگيرمان كرد...
--------------------
*يك عاشقانه از شاعري ناشناس

Monday, January 28, 2008

عشقت...

به اينجا بيا و ببين كه عشقت
چگونه در چشمانم مي درخشد
از تنم متصاعد مي شود
در كلامم جاري مي شود
و از سر انگشتانم به همه جا مي چكد
بيا و ببين...

Monday, January 14, 2008

يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

Saturday, January 12, 2008

i lEFT A wOMAN wAITING...

I Left A Woman Waiting lyricsI left a woman waiting
I met her sometime later
She said, I see your eyes are dead
What happened to you, lover?
What happened to you, my lover?
What happened to you, lover?
What happened to you?
And since she spoke the truth to me
I tried to answer truthfully
Whatever happened to my eyes
Happened to your beauty
Happened to your beauty
What happened to your beauty
Happened to me
We took ourselves to someone's bed
And there we fell together
Quick as dogs and truly dead were we
And free as running water
Free as running water
Free as running water
Free as you and me
The way it's got to be
The way it's got to be, lover


---------------------------------

LEONARD COHEN

Wednesday, January 02, 2008

غوغا

در من اينك هزاران مجنون
سرگردان هزاران ليلي
هزاران بيابان را به هزاران جنون طي مي كنند.
هزاران ليلي
چشم انتظار هزاران مجنون
بخار از هزاران پنجره پاك مي كنند.
هزاران فرهاد
هزاران تيشه را به سينه مي كوبند
هزاران كوه از هزاران فرياد مي شكافند.
هزاران شيرين
تلخي هزاران ندامت را انگشت مي گزند.
و من
تنها مي شنوم
تنها نگام مي كنم.
هزار و يك شب قصه هايمان هم كه به پايان برسند<
آوارگي هاي اين شهرزاد سرگردان تمام شدني نيست كه نيست.

Tuesday, January 01, 2008

قطره قطره نفس

ای آشنای غریب،
قطره قطره
نشت کردی به داخل رگ هایم،
و جاری شدی چون خون ...
جاری باش
که اگر باز ایستی لحظه ای،
دیگر نفسی نتوانم کشید.

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com