Friday, August 08, 2008

من و سایه ها

من زیر سایه های خوش باوری آرمیده ام
و انگشتانم روی خاک
نقش افق را می کشند،
میعادگاه آسمان و دریا....
گاهی طفلی به شتاب می آید و کف کفش هایش نقش هایم را در هم میریزد
اما لبهایم
هیچگاه از گفتن آن جمله دو کلمه ای خسته نخواهند شد
و انگشتانم از نقش زدن و نوشتن
ذهن من بین خطوط، لابلای نقش ها
حک می شود
و عابران باز سرمی رسند
گاهی با حوصله تمام
تمام دست نوشته های ذهن مرا می خوانند
بعد
عاشقم میشوند
دست دراز می کنند
می خواهند همراهشان بروم
نه
نمی روم
نخواهم رفت
دست هایم را توی جیبم مخفی می کنم
(آن انشگتر سه تایی را هم یواشکی توی انگشت دست چپم می کنم)
نمی آیم!
می گویم از میان تمام شما
من با آن کسی خواهم رفت
که هرگز برای آن که همراهش بروم دستی دراز نکرد
او که همیشه دنبالش دویدم
نمی دانم اگر بایستم
اگر نتوانم
دستی دراز می کند برای بردنم؟
می گویند نه!
و دست دراز می کنند...
من اما
چشم انتظار توام
مسافر من
دریای من
امروز من
،
فردا را بی تو دوست ندارم. می فهمی؟

1 comment:

Anonymous said...

PLEASE
BEFORE THE DOORS GET CLOSED
BEFORE THE LAST CANDLE GETS OFF
PLEASEEEEEEE
JUST COME BACK
JUST STARE INTO MY EYES
I PROMISE
I WOULD NOT HURT YOU ANY MORE
PLEASEEEEEEEEEEEEEE

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com