Saturday, March 17, 2007

آنای من، با اون چشمای به رنگ آسمونش، با تمام قصه های کودکیمون، با جیب های پر از نخود چی کشمشش، با سینی های پر از لواشک آلوش، و با سبزه هایی که به اسم هر کدوممون سبز کرده بود، رفت..

دیروز میون همهمه باد و بارون، اونو زیر خاک تنها گذاشتیم و اومدیم.آخرین تصویری که ازش دیدم، گیس بافته حنایی رنگی بود که نیمرخ صورتش ر و پوشونده بود، و بعد دستپاچگی دستی که سعی می کرد صورت نازش را زیر کفن جا بده...

توی خونه ش، عصاش هنوز بالای تختش به دیوار تکیه کرده.

با اینکه توی عسالخونه بالای سرش بودم، با اونکه مشت مشت خاکایی رو که روش می ریختن شاهد بودم، هنوز باورم نشده که رفته.همش منتظر اون دستای مهربون حنا بسته م که محکم دستامو بگیره و باز خیالمو راحت کنه.

بگه اینا همش شوخیه. بگه هنوز میشه وقتی خیلی ناراحتم به خونه کوچیک و مهربونش برم و آروم شم.

من دارم کم میارم. دارم خفه میشم. نفس کشیدن سختمه...

دیروز سیاهی خاک، آبی نگاه مادربزرگمو از من گرفت...

No comments:

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com