از بچگی همیشه دوست داشتم می شد من هم پدربزرگ داشته باشم. نمی دونم چرا ، ولی هنوز هم دلم می خواد که پدر بزرگ داشته باشم. مادرم وقتی 10 سالش بوده و پدرم در 18 سالگی، پدرانشون رو از دست داده بودند. یه روز اونقدر واسه داشتن پدربزرگ گریه کردم که اشک همه در اومد. ولی من بابا بزرگ می خواستم!
گذشت خیلی سال. امروز هیچکس خونه نبود. دنبال یه قطعه عکس 3*4 یه ساک قدیمی رو ریختم بیرون. عکس هامون قبلا اونجا بود. یه هو وسط اون همه کاغذ ، متوجه یه دفتر قرمز شدم که جلدش خیلی رنگ و رو رفته بود. این دفتر قرمز تو خیلی کاغذ پیچیده شده بود. کاغذها لاشون کلی خاک بود. معلوم بود که سالهاست کسی اون دفتر رو بیرون نیاورده. آروم کاغذ ها رو باز کردم. پوسیده بودن کاملا کلی احتیاط کردم که پاره نشن. حدس می زدم چیز با ارزشی توی اون دفتره. دفتر رو آوردم بیرون.
صفحه اولش نوشته بود: بسم الله ارحمن الرحیم،
خاطرات ... ... در بیمارستان
پدر بزرگم بود. پدر پدرم. در بیمارستان؟ گفتن بابا بزرگ من تو خونه مرده. شاید باید به جای مرده بگم فوت کرده، مودبانه تره، ولی وقتی تنها خاطره من از کسی نشستن سر خاکشه، بی اینکه یه بار هم دیده باشمش، دیگه چه فرقی می کنه بهش احترام بذارم یا نه. خیلی ها جمله های گنگی از خوبی پدر بزرگم می گن، خیلی ها هم موقع گفتنش گریه شون می گیره، و من فقط همین رو می دونستم ازش تا امروز. با ترس دفتر رو باز کردم. چه خط قشنگی. چه لحن صمیمانه ای. ترسیدم بقیه بیان خونه. همه چی رو جمع کردم. دفتر رو با یه آلبوم کوچیک برداشتم . بی خیال عکس شدم.
اول آلبوم رو باز کردم. عجب! پدر بزرگ من چه ناز بوده. این هم مادربزرگمه. چقدر عکس. البته از مادر بزرگم هرچی عکس تا حالا دیده بودم دو تا چشم بود. ولی اینجا صورتش کامل بود. مادربزرگم هم ناز بوده. احتمالا اینجا عکاس آشنا بوده، چون حجاب مامان بزرگم خیلی کمتره. کارت شناسایی پدربزرگم، اه پس توی ارتش بوده؟، سند ازدواج پدر بزرگم و مادر بزرگم، وصیت نامه پدر بزرگم،...
احساس می کردم گنج پیدا کردم. دستهام می لرزید. اینه پدر بزرگی که این همه سال دوست داشتم می شد باهاش حرف بزنم. شروع کردم خوندن خاطراتش. جالب بود برام چون تو خانواده پدریم کس دیگه یی چیز نمی نویسه. نوشته بود" اون دو تا رو به هر زحمتی بود آزاد کردم. نوشته بود جوون بودن. تازه نامزد کرده بودن. یکی براشون زده بود". من هم سعی می کردم بفهمم قضیه چیه. اسم دو نفر بود که به جرم اهانت به ساحت شاهنشاه فلان تو زندان بودن و بابا بزرگ من کلی زحمت کشیده و اونها یواشکی آزاد شدن. کلی بهش افتخار کردم.
ولی خوب پس چرا تو بیمارستان بوده؟
نوشته بود:"واسه اینکه واستون دردسر نشه اینها رو نشون هر کسی ندین. یه روز اومدن گفتن فلانی باید آزمایش خون بدی. گفتم چرا؟ گفتن همه دادن شما هم باید بدی. حدس زدم وقتش رسیده. کارم تمومه. قضیه اون دو تا لو رفته بود. اینجا دکتر... آشناست. گفته بهت ویروس هپاتیت زدن . سوزن آلوده بوده..."
بابا بزرگ من رو کشتن؟
گریه م گرفته بود.
"با این حال پشیمون نیستم. میگن اون دو تا از کشور رفتن. من هم که دیگه همسرم فوت کرده کسی منتظرم نیست... می گن دیگه خوب نمی شم. وضع کبدم هر روز بدتر می شه..."
ورق زدم.
دست خط روز به روز لرزونتر و کج تر شده بود. حتماً واسه خاطر پیشرفت بیماری بوده. رو صفحه آخر نوشته بود "خداحافظ!". دلم گرفت. ترجیح دادم صدای قضیه رو در نیارم. وقتی این همه سال به من چیزی نگفتن لابد نمی خواستن من درباره ش باهاشون حرف بزنم. بعد یه دفتر دیگه هم بود. پدربزرگم گه گاه توش شعر نوشته بود یا چیزهای خوبی که اتفاق افتاده. فقط آرزو کردم کاش الان بود! اون موقع چه حرفهایی که می شد باهاش زد...دریغ!
Sunday, February 22, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment