مردِ مصلوب...
احمد شاملو
مرد ِ مصلوب
ديگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جريحهي ِ دست و پاياش به دروناش ميدويد
در حفرهي ِ يخزدهي ِ قلباش
در تصادمي عظيم
منفجر ميشد
و آذرخش ِ چشمکزن ِ گُدازهي ِ ملتهباش
ژرفاهاي ِ دور از دسترس ِ درک ِ او از لامتناهيي ِ حياتاش را
روشن ميکرد.
ديگربار ناليد:
«ــ پدر، اي مهر ِ بيدريغ،
چنان که خود بدين رسالتام برگزيدي چنين تنهايام به
خود وانهادهاي؟
مرا تاقت ِ اين درد نيست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن اي پدر!»
و درد ِ عُريان
تُندروار
در کهکشان ِ سنگين ِ تناش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد:
«ــ بيهوده مگوي!
دست من است آن
که سلطنت ِ مقدرت را
بر خاک
تثبيت
ميکند.
جاودانهگيست اين
که به جسم ِ شکنندهي ِ تو ميخَلَد
تا نامات اَبَدُالاباد
افسون ِ جادوئيي ِ نسخ بر فسخ ِ اعتبار ِ زمين شود.
به جز اينات راهي نيست:
به درد ِ جاودانه شدن تاب آر اي لحظهي ِ ناچيز!»
□
و در آن دم در بازار ِ اورشليم
به راستهي ِ ريسبافان پيچيد مرد ِ سرگشته.
لبان ِ تاريکاش بر هم فشرده بود و
چشمان ِ تلخاش از نگاه تهي:
پنداري به اعماق ِ تاريک ِ درون ِ خويش مينگريست.
در جان ِ خود تنها بود
پنداري
تنها
در جان ِ خود
به تنهائيي ِ خويش ميگريست.
□
مرد ِ مصلوب
ديگربار
به خود آمد.
جسماش سنگينتر از سنگيناي ِ زمين
بر مِسمار ِ جراحات ِ زندهي ِ دستاناش آويخته بود:
«ــ سَبُکام سبکسارم کن اي پدر!
به گذار ِ از اين گذرگاه ِ درد
ياريام کن ياريام کن ياريام کن!»
و جاودانهگي
رنجيده خاطر و خوار
در کهکشان ِ بيمرز ِ درد ِ او
به شکايت
سر به کوه و اقيانوس کوفت نعرهکشان
که: «ــ ياوه منال!
تو را در خود ميگُوارم من تا من شوي.
جاودانه شدن را به درد ِ جويدهشدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابر ِ دکهي ِ ريسفروش ِ يهودي
تاريک ايستاده بود مرد ِ تلخ، انبانچهي ِ سيپارهي ِ نقره در مُشتاش.
حلقهي ِ ريسمان ِ از سبد بر داشته را مقاومت آزمود
و انبانچهي ِ نفرت را
به دامن ِ مرد ِ يهودي پرتاب کرد.
□
مرد ِ مصلوب
از لُجِّهي ِ سياه ِ بيخويشي برآمد ديگربار:
«ــ به ابديت ميپيوندم.
من آبستن ِ جاودانهگيام، جاودانهگي آبستن ِ من.
فرزند و مادر ِ تواَمانام من،
اَب و اِبنام
مرا با شکوه ِ تسبيح و تعظيم از خاطر ميگذرانند
و چون خواهند نامام به زبان آرند
زانوي ِ خاکساري بر خاک ميگذارند:
El Cristo Rey! »
«Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد
در جان ِ سايه
به تبسمي عميق شکوفيد.
□
مرد ِ تلخ که بر شاخهي ِ خشک ِ انجيربُني وحشي نشسته بود سري
جنباند و با خود گفت:
«ــ چنين است آري.
ميبايست از لحظه
از آستانهي ِ زمان
بگذرد
و به قلمرو ِ جاودانهگي قدم بگذارد.
زايش ِ دردناکيست اما از آن گزير نيست.
بار ِ ايمان و وظيفه شانه ميشکند، مردانه باش!»
حلقهي ِ تسليم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمي.
□
سايهي ِ مصلوب در دل گفت:
«ــ جسمي خُرد و خونين
در رواق ِ بلند ِ سلطنت ِ ابدي...
اينک، منام اين!
شاه ِ شاهان!
حُکم ِ جاودانهي ِ فسخام بر نسخ ِ اعتبار ِ زمين!»
درد و جاودانهگي به هم در نگريستند پيروزشاد
و دست در دست ِ يکديگر نهادند
و شبح ِ مصلوب در تلخاي ِ سرد ِ دلاش انديشيد:
«ــ اما به نزديک ِ خويش چهام من؟
ابديت ِ شرمساري و سرافکندهگي!
روشنائيي ِ مشکوک ِ من از فروغ ِ آن مرد ِ
اسخريوتيست که دمي پيش
به سقوط ِ در فضاي ِ سياه ِ بيانتهاي ِ ملعنت گردن نهاد.
انساني برتر از آفريدهگان ِ خويش
برتر از اَب و اِبن و روحُالقدس.
پيش از آنکه جسماش را فديهي ِ من و خداوند ِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تندرداد
تا کَفِّهي ِ خدائيي ِ ما چنين بلند برآيد.
نور ِ ابديت ِ من
سربهزير
در سايهسار ِ گردنفراز ِ شهامت ِ او گام بر خواهد
داشت!»
با آهي تلخ
کوتاه و تلخ
سر ِ خارآذين ِ شبح بر سينه شکست و
«مسيحيت»
برآمد.
□
درد
کامياب و سير
شتابان گذشت و
جاودانهگي
درمانده و حيران
سر به زير افکند.
زمين بر خود بلرزيد
توفان به عصيان زنجير برگسيخت
و خورشيد
از شرمساري
چهره در دامن ِ تاريک ِ کسوف نهان کرد.
زير ِ خاکپُشتهي ِ خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانهگي
سربند ِ سياهاش را بر ايشان گسترد.
۳۱ شهريور ِ ۱۳۶۵
Wednesday, May 19, 2004
Tuesday, May 11, 2004
این روزها اتفاقات جالبی خونه ما افتاده. البته افتاده بود، حالا کاملتر شده. پدر و مادر من الان یکساله که از یه چشمه بالای یه کوه توی جاده چالوس می رن آب میارن!
یعنی سه تا دبه 20 لیتری دوروز در میون پر می کنن میارن خونه. بعد از کتری گرفته تا آب یخچال از این دبه ها پر می شه.
اونجا توی ده کندر یه جایی توی یکی از دره ها، یه خانمه توی خونه ش نون می پخت. مرغ هم داشت فکر کنم. تخم مرغ و نان خانه هم از اونجا تامین می شد. تا همین چند روز پیش.
از یه چوپونه هم شیر می خریدن، ماست و پنیر و کره و خامه هم مامانم درست می کرد!
یه اجاق هم توی حیاط خونه داشتیم که غذا رو اون درست می کردن معمولا، غدای آتیشی!
یه آقای افغانی یه تنور برامون توی حیاط درست کرد، ازونا که می شه توش قایم شد، حالا چند روزه نون منزل هم روی اون تنور تهیه می شه!
برای مادربزرگ و عمو و خاله هم این نکات جالبه، خلاصه هر روز که می ریم خونه ملّت تو حیاط دارن نون درست می کنن!
دیشب خواب دیدم مرغ و گوسفند هم تو حیاط نگه می داریم. از خواب پریدم تا صبح خوابم نبرد!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی سه تا دبه 20 لیتری دوروز در میون پر می کنن میارن خونه. بعد از کتری گرفته تا آب یخچال از این دبه ها پر می شه.
اونجا توی ده کندر یه جایی توی یکی از دره ها، یه خانمه توی خونه ش نون می پخت. مرغ هم داشت فکر کنم. تخم مرغ و نان خانه هم از اونجا تامین می شد. تا همین چند روز پیش.
از یه چوپونه هم شیر می خریدن، ماست و پنیر و کره و خامه هم مامانم درست می کرد!
یه اجاق هم توی حیاط خونه داشتیم که غذا رو اون درست می کردن معمولا، غدای آتیشی!
یه آقای افغانی یه تنور برامون توی حیاط درست کرد، ازونا که می شه توش قایم شد، حالا چند روزه نون منزل هم روی اون تنور تهیه می شه!
برای مادربزرگ و عمو و خاله هم این نکات جالبه، خلاصه هر روز که می ریم خونه ملّت تو حیاط دارن نون درست می کنن!
دیشب خواب دیدم مرغ و گوسفند هم تو حیاط نگه می داریم. از خواب پریدم تا صبح خوابم نبرد!!!!!!!!!!!!!!!
همسایه!!!!!!!!!
چند تا نکته:
1: همسایه روبه رویی ما فکر کنم تو خونه شون ضبط ندارن
2: معمولا ماشینشون جلوی خونه ما، و به عبارتی زیر پنجره اتاق من پارکه!
3: پسرشون بدجوری به موزیک علاقه داره
4: درست در لحظه هایی که من دارم باخ گوش می دم، یه هویی صدای فریاد جناب جیمز مو بر اندامم سیخ می کنه!
5: ببینم اسکوتر آلبوم جدید زده؟من یکی که عملا فکم پیاده شده این چند روزه!
6:یه چیز جدیدی هم این پسره گوش می ده که اولش یکی داد می زنه:
Welcome...This is "The Art of Noise"
بعدش شروع می کنن دیگه چی بگم از اسمش معلومه دیگه.
7: جدیدا من هم از اسپیکر های 1200 وات استفاده می کنم. خدایی باخ زورش بیشتره!
8: آقا خیلی صداش کم بود، رفته سگ هم خریده!
خلاصه دیگه ببینین با آپارتمانی شدن خانه های ویلایی خیابون ما، چه بلاهایی نازل می شن. تازه این پسره یکی از سه پسر یکی از دوازده واحد روبه رو هستش!
1: همسایه روبه رویی ما فکر کنم تو خونه شون ضبط ندارن
2: معمولا ماشینشون جلوی خونه ما، و به عبارتی زیر پنجره اتاق من پارکه!
3: پسرشون بدجوری به موزیک علاقه داره
4: درست در لحظه هایی که من دارم باخ گوش می دم، یه هویی صدای فریاد جناب جیمز مو بر اندامم سیخ می کنه!
5: ببینم اسکوتر آلبوم جدید زده؟من یکی که عملا فکم پیاده شده این چند روزه!
6:یه چیز جدیدی هم این پسره گوش می ده که اولش یکی داد می زنه:
Welcome...This is "The Art of Noise"
بعدش شروع می کنن دیگه چی بگم از اسمش معلومه دیگه.
7: جدیدا من هم از اسپیکر های 1200 وات استفاده می کنم. خدایی باخ زورش بیشتره!
8: آقا خیلی صداش کم بود، رفته سگ هم خریده!
خلاصه دیگه ببینین با آپارتمانی شدن خانه های ویلایی خیابون ما، چه بلاهایی نازل می شن. تازه این پسره یکی از سه پسر یکی از دوازده واحد روبه رو هستش!
Subscribe to:
Posts (Atom)