Wednesday, January 26, 2005

Life should NOT be a journey to the grave with the intention of arriving safely in an attractive and well preserved body, but rather to skid in sideways - Chardonnay in one hand - strawberries in the other - body thoroughly used up, totally worn out, and screaming - WOO HOO! What a Ride!

Tuesday, January 25, 2005

بیرون برف می آید باز.


قسم خورده بودم که بروم، که چشمها را پشت حصار خیره به دیوارها رها کنم اگر نخواهند ببینند، که گوشها را پشت حصار دلخوش بگذارم به صدای کلاغها اگر نخواهند بشنوند. چشمها آمدند، گوشها هم. گوشه دلم ولی انگار به سیم خاردار گیر کرده. خوش دارم این بی فروغ تپیدن هایش را. وقتی واقعاً تمام می شود راستش دیگر آن قدرها مهم نیست که برای روزنامه تسلیت بفرستیم یا نه. این را یادم باشد به مادرم هم بگویم. آخر باید رو راست بود...


آنها که به ما لطف می کنند زنجیر می زنند بر دست و پایمان بی آن که بدانیم. گفته ای خودم را وقف آنهایی کنم که خودشان را وقف من کرده اند. خوب است.زنده باد هرچه دور باطل. زنده باد دوایر متحد المرکز سانسارا. انگار باید احساس گناه کنم از این همه عصیان. آخر باید حق شناس بود...


روزهاست که چشمهایم روی صفحه کلید تلفن قفل شده اند. ترکیب این 0 تا 9 چه عددهایی که نمی سازد. دستهایم بی اختیار به هم چفت می شوند که بی اختیارتر نجنبند. از این بهتر نمی شود. آخر باید خوددار بود...


زمزمه می کنم که گناهکارم. نمی دانم چطور می شنود که بلند جواب می دهد تمام گناهت این است که شفافی. شیشه لک که بردارد تازه دیده می شود. می گویم امّا شیشه شکسته بهتر دیده می شود. ولی خیلی آرام می گویم. طوری که نشنود. آخر باید خاموش بود...


او به بهای ترحّم برایم محبّت می خرد. او مرا دوست دارد برای همین مسئولیتهای من را به گردن دیگران می اندازد. او برایم پوزه بند و چشم بند هم خریده تا ندیدنیها را نبینم و نگفتنیها را نگویم. من گوشه ای از جگرم را بین دندانهایم می جوم و پوزه بند و چشم بندم را می پوشم و فکر می کنم که خیلی قشنگند. من باید از او ممنون باشم. آخر باید صبور بود...


می دانید؟ من یک صبور ِِ خاموش ِ خوددار ِ حق شناس ِ خوددار ِ رو راست هستم. حالا همه تان می توانید به من افتخار کنید...


بیرون برف می آید باز. پنجره را باز می کنم و سعی می کنم فراموش کنم به یاد بیاورم که امشب هفتصد و سی امین شبی ست که...

Sunday, January 02, 2005

از خودم؟ شاید روزی بتوانم از خودم برهم؛
ولی از تو چه؟ چه کسی مرا از تو خواهد رهاند؟!
و مردی هست که در بیداری لبخند می زند تلخ؛ و در خواب ناله می کند تلخ تر؛ آن گونه که دیگر خواب از چشمهایم پر می زند...

Saturday, January 01, 2005

جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام.
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم
و به دامان بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست!
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
...
سهراب سپهری
دلم
هنوز هم
لاي پنكه سقفي اتاقم مي چرخد
چون
وقتي هواي رفتن كرد
یادش نبود
اینجا
همیشه
آسمان
بعد از سقف است...

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com