نمیدونم چقدر گذشت...چند ماه...چند هفته...چند روز...چند ساعت....
ولی می دونم زمان زیادی گذشت. دوباره برگشتم.
تو این مدت خیلی تغییر کردم. خسته شدم، زمین خوردم، شکستم، و خودم رو شکوندم، ولی هر باردوباره ساختم، دوباره شروع کردم.
امروز فهمیدم تو تموم این 10 سال که می نویسم و می تونم مستند مرورش کنم، فقط دو تا آرزو بوده که از آغاز بوده و هنوز هست: شادی و آرامش.
گوسفندای بی پوزبند گل های سرخ رو می خورن، گوسفندای با پوزبند از پس بائوبها بر نمیان...
نشستن کنار آتیش تو یه کلبه چوبی تو کندلوس، یه لیوان چای داغ، و موسیقی...زندگی یعنی همین
No comments:
Post a Comment