بیرون برف می آید باز.
قسم خورده بودم که بروم، که چشمها را پشت حصار خیره به دیوارها رها کنم اگر نخواهند ببینند، که گوشها را پشت حصار دلخوش بگذارم به صدای کلاغها اگر نخواهند بشنوند. چشمها آمدند، گوشها هم. گوشه دلم ولی انگار به سیم خاردار گیر کرده. خوش دارم این بی فروغ تپیدن هایش را. وقتی واقعاً تمام می شود راستش دیگر آن قدرها مهم نیست که برای روزنامه تسلیت بفرستیم یا نه. این را یادم باشد به مادرم هم بگویم. آخر باید رو راست بود...
آنها که به ما لطف می کنند زنجیر می زنند بر دست و پایمان بی آن که بدانیم. گفته ای خودم را وقف آنهایی کنم که خودشان را وقف من کرده اند. خوب است.زنده باد هرچه دور باطل. زنده باد دوایر متحد المرکز سانسارا. انگار باید احساس گناه کنم از این همه عصیان. آخر باید حق شناس بود...
روزهاست که چشمهایم روی صفحه کلید تلفن قفل شده اند. ترکیب این 0 تا 9 چه عددهایی که نمی سازد. دستهایم بی اختیار به هم چفت می شوند که بی اختیارتر نجنبند. از این بهتر نمی شود. آخر باید خوددار بود...
زمزمه می کنم که گناهکارم. نمی دانم چطور می شنود که بلند جواب می دهد تمام گناهت این است که شفافی. شیشه لک که بردارد تازه دیده می شود. می گویم امّا شیشه شکسته بهتر دیده می شود. ولی خیلی آرام می گویم. طوری که نشنود. آخر باید خاموش بود...
او به بهای ترحّم برایم محبّت می خرد. او مرا دوست دارد برای همین مسئولیتهای من را به گردن دیگران می اندازد. او برایم پوزه بند و چشم بند هم خریده تا ندیدنیها را نبینم و نگفتنیها را نگویم. من گوشه ای از جگرم را بین دندانهایم می جوم و پوزه بند و چشم بندم را می پوشم و فکر می کنم که خیلی قشنگند. من باید از او ممنون باشم. آخر باید صبور بود...
می دانید؟ من یک صبور ِِ خاموش ِ خوددار ِ حق شناس ِ خوددار ِ رو راست هستم. حالا همه تان می توانید به من افتخار کنید...
بیرون برف می آید باز. پنجره را باز می کنم و سعی می کنم فراموش کنم به یاد بیاورم که امشب هفتصد و سی امین شبی ست که...
قسم خورده بودم که بروم، که چشمها را پشت حصار خیره به دیوارها رها کنم اگر نخواهند ببینند، که گوشها را پشت حصار دلخوش بگذارم به صدای کلاغها اگر نخواهند بشنوند. چشمها آمدند، گوشها هم. گوشه دلم ولی انگار به سیم خاردار گیر کرده. خوش دارم این بی فروغ تپیدن هایش را. وقتی واقعاً تمام می شود راستش دیگر آن قدرها مهم نیست که برای روزنامه تسلیت بفرستیم یا نه. این را یادم باشد به مادرم هم بگویم. آخر باید رو راست بود...
آنها که به ما لطف می کنند زنجیر می زنند بر دست و پایمان بی آن که بدانیم. گفته ای خودم را وقف آنهایی کنم که خودشان را وقف من کرده اند. خوب است.زنده باد هرچه دور باطل. زنده باد دوایر متحد المرکز سانسارا. انگار باید احساس گناه کنم از این همه عصیان. آخر باید حق شناس بود...
روزهاست که چشمهایم روی صفحه کلید تلفن قفل شده اند. ترکیب این 0 تا 9 چه عددهایی که نمی سازد. دستهایم بی اختیار به هم چفت می شوند که بی اختیارتر نجنبند. از این بهتر نمی شود. آخر باید خوددار بود...
زمزمه می کنم که گناهکارم. نمی دانم چطور می شنود که بلند جواب می دهد تمام گناهت این است که شفافی. شیشه لک که بردارد تازه دیده می شود. می گویم امّا شیشه شکسته بهتر دیده می شود. ولی خیلی آرام می گویم. طوری که نشنود. آخر باید خاموش بود...
او به بهای ترحّم برایم محبّت می خرد. او مرا دوست دارد برای همین مسئولیتهای من را به گردن دیگران می اندازد. او برایم پوزه بند و چشم بند هم خریده تا ندیدنیها را نبینم و نگفتنیها را نگویم. من گوشه ای از جگرم را بین دندانهایم می جوم و پوزه بند و چشم بندم را می پوشم و فکر می کنم که خیلی قشنگند. من باید از او ممنون باشم. آخر باید صبور بود...
می دانید؟ من یک صبور ِِ خاموش ِ خوددار ِ حق شناس ِ خوددار ِ رو راست هستم. حالا همه تان می توانید به من افتخار کنید...
بیرون برف می آید باز. پنجره را باز می کنم و سعی می کنم فراموش کنم به یاد بیاورم که امشب هفتصد و سی امین شبی ست که...
No comments:
Post a Comment