دلم گاهی تنگ می شود، برای مسافری که کودکانه بزرگ شد. برای مسافری که ستاره خالیش، با وهم گلی می لرزید. برای مسافری که اهلی می کرد، ولی کوچکتر از آن بود که همه کس کسی بماند. دلم برای آن شادترین، برای آن آرام ترین، دلم برای بی قرار ترین مسافر، گاهی تنگ می شود.
زندگی، شبیه داستان که میشود، دیگر نمی توان نویسنده آن را بخشید.
در میان ازدحام نا متناهی بودنهایی که آشکارا سعی می کنند وسعت تنهاییمان را پر کنند، ناامیدانه خودم را از خدا پس گرفته بودم، و به دستهای لرزان نا توان خودم سپرده بودم...
نه باور کنید من دیگر هیچگاه گوجه فرنگی نخواهم خورد! آن هم گوجه هایی که شما برای صبحانه نگه داشته بودید...!
وقت رفتن که می شود، هر مسافری کوله اش را خالی می کند زمین و دوباره همه چیز را از نو می چیند. مبادا چیزی زیاد برداشته باشد، مبادا چیزی کم باشد. باید هرچه زودتر بروم...
No comments:
Post a Comment