Friday, November 12, 2004
*
آرام... آرام...
می دانم... می دانم که شب است و شب تاریک است و تاریکی ترس می آورد و ترس، وهم و وهم اما غریق می آفریند، غریق...
آرام... آرام...
واژه واژه سکوتت را می شناسم که ترجمان سینه سینه حرف است و پیاله پیاله اشک که می ریزی پشت پای خاطرات شیرینی که نیامده رفتند، شاید تا که نیامدنشان را شگونی باشد همانطور که خودت را می باورانی که حکمتی هست... حکمتی هست...
آرام... آرام...
می دانم... می دانم که لحظه ای حتی، رهایت نمی گذارد این فکر که مشت مشت فریاد شب آفریده ات را نظاره گری نباشد شاید و عادلی و فریادرسی... که می دانی هست و می دانم هست و می دانی که عرش عشق خدادادی از جنس بی تفاوتی حقیر آدمیزادی نیست که به آهی معصوم، نلرزد...
آرام... آرام...
سکوت شبانه، خفتگی درد را نمی نمایاند، می دانم، چشمهایت اما، در سکوت، بلندتر فریاد می کشند و سرخیشان هویداتر است به نگاه، که خشم را آب می کنند انگار در خود، یا که هرم خواهش و اضطراب را می سوزند...
زبان چشم ها، گویاتر است، همسفر!
ایمان... ایمان...
بگذار رسول عشق، ایمان به خود را جایگزین ایمان به تقدیر کند و ایمان به او را جاینشین درد... درد... که ایمان، شادمانی ابدی را به ارمغانت خواهد آورد و لذت جاودانی را...
آرام... آرام...
ماندنی ترین خاطره ها را هنوز نساخته ایم. نساخته اند.
ستایشگران فروتن تقدیر، چه ارمغانی جز رخوت تسلیم شدگی می آورند؟
لحظه، متعلق به من است و لحظه متعلق به توست، و به مایی که نه من است و نه تو، که همان اوست که در او تجربه بی وزنی را آغازیدیم و حالا دیگر غریق افسون افسانه ها نیستیم.
افسوس، لحظه را می میراند، باز نمی گرداند و حالا، ما آموخته ایم که خود باشیم و او.
راه میان بیگانگی و یگانگی، همانقدر که خاطره انگیز است، پر مخاطره است، از توی تو آغاز می شود و در توی او امتداد می یابد و دیگرش هیچ پایانی نیست و همین است که مقدس است و همین است که به نماز شکرش باید ایستاد...
آی!
آشنای ناشناس!
شراب بیاورمان تا که وضو بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان... که قبله اش همه جاست و سجودش، ساییدن مهر خواستن ماست بر آنچه که پیشانی نوشت می خوانندش... که تسبیح آفرینش ماست در او و او شدن ماست، بی او و پاکی آنچه است که در اندرون ما نهاد...
آرام... آرام...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment