خاتون، آرام بگیر. شب نزدیک است. چشمهای خیست را با پشت دست پاک کن. جای سیلی باد را سرخاب بمال. لبهایت را هم که رنگ کنی، دوباره می شوی همان خاتون قشنگی که بودی. خاتون نگاه کن. می بینی غبار را؟ سواری می آید. خاتون چرا گریه می کنی؟ چشمهایت که اینطور سرخ می شوند باز.
لبخند بزن خاتون. شب نزدیک است. صدای آهنگ را می شنوی؟
آرام بگیر. لبخند بزن. فقط به خاطر خدا، یک لبخند کوچک.
خاتونکم ، مگر پیش چند مرد می شود گریه کرد، هان؟
اشکهایت را نگه دار. هدرشان مده.
خاتون روزگاریست ها! تو هر شب تا صبح گریه می کنی، من هر شب تا صبح کتاب می خوانم، او هر شب تا صبح در بسترش می غلتد، ما هر شب تا صبح بیداریم. می خندی؟ راست می گویی با مزّه است.
می دانی خاتون، نگاهت را که می بینم، انگار دستی از غیب می آید و خنجر به گلویم فرو می کند. گلوی زخمی هم لطفی دارد بانو. خون و بغض و چرکابه همه باهم از زخم خارج می شوند. دیگر بغضی نمی ماند برای گریستن. گلویت را بدر خاتون، اشکها خود راه خروج را می یابند. اینگونه است که دیگر اشکی نمی ماند برای مردانی که مرد نیستند. مرد نمایانی که "عشق" را زیر دندان می جوند، چون کسی که پوسته نازک زخمی را می جود و فوّاره خون را نگاه می کند. و چه مسرورند از اینکه شبیه مردند، و چه شجاع می شوند گاهی. دیده ای بانو؟حتّی شهامت اعتراف را هم دارند.
.
باز هم که گریه کردی خاتونکم. می خواهم بپرسم شده در نگاهی خیره شوی و چشم دیگری ببینی؟ شده دستی بگیری و دست دیگری لمس کنی؟ شده لبی ببوسی و لب دیگری ...؟ خاتون من می ترسم. من از همه اینها می ترسم خاتون. من از احساس مهوّع پشت تمام اینها می ترسم. من می ترسم اغ بزنم توی صورتی که کاش نبود. من می ترسم خنجر بزنم بر دستی که ناگزیر از بودنم کرد. من خواهم درید لبی که...
خاتون می بینی. داغانم کردند این جماعت.له شدم خاتون. دارم شبیه خودشان می شوم. کم مانده بانو، دیگر راهی نیست. از سر آن پیچ که بگذریم...
بانو می بینی؟تمام وجودم حسرت شده و تمام نگاهم نیاز. چرا رهایم نمی کنند؟ چکارم دارند آخر این جماعت؟
خاتون، خاتون، خاتون من!
دوست دارم من باشم و تو و او. بقیه بروند. همه شان بروند. دیگر نمی خواهمشان. به کدامین گناه می خواهند بر چهار تخته خوشبختی مصلوبم کنند؟ مرده شور تمام خوشبختی های اینگونه عالم را باهم ببرد. این انسان نماها را هم ببرد، حتّی اگر ما تویشان باشیم. خوب دعایی کردم بانو، هان؟
خاتونم، خسته ام. امّا خواب انگار مدّتهاست چشمهای من را ترک کرده. هوم خاتون. بو کن. بوی یاس می آید هان؟ انگار خاتون آن مبارک روزی که گلم را می سرشتند، فرشته ای داشت عطر یاس با گل کسی مخلوط می کرد. هان! باید همین طور باشد.
مسافرها همه یک روز می روند، یک روز، بی اینکه کسی خبر داشته باشد، من سرزمینتان را ترک خواهم کرد. آرام آرام آرام. با لبخند، یا با اشک شاید. ولی یقین روزی خواهم رفت. باورت می شود بانو؟
Tuesday, April 13, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment