Saturday, February 19, 2005

...
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند
...

Wednesday, February 09, 2005

این عشق


این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،


این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،


این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی
به این خجسته گی
به این شادی و
این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت چون کودکی در ظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،


این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند،


این عشق بزخو شده – چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشق جرگه شده، زخم خورده، پامال شده، پایان یافته، انکار شده، از یاد رفته
-چرا که ما خود جرگه اش کرده ایم، زخمش زده ایم، پامالش کرده ایم،
تمامش کرده ایم، منکرش شده ایم، از یادش برده ایم-
این عشق دست نخورده ی هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آن توست، از آن من است
این چیز همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرنده یی
به گرمی و جانبخشی تابستان.
ما دو می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشق مان به جا می ماند
لجوج مثل موجود بی ادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
لبخند زنان نگاه مان می کند و
خاموش با ما حرف می زند
ما لرزان به او گوش می دهیم
و به فریاد در می آییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من،
و به خاطر همه دیگران که نمی شناسیم شان
دست به دامنش می شویم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی.
حرکت مکن
مرو
بمان
ما که عشق آشناییم از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصه خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
از حیات نشانه یی به ما برسان
دیر ترک، از کنج بیشه یی در جنگل خاطره ها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجات مان بده.

Tuesday, February 08, 2005

نومیدی روی نیمکت نشسته


تو باغچه ی وسط ِ میدون، رو یه نیمکت
مردی نشسته که وقتی رد میشین صداتون می کنه
عینکی به چشمشه لباس طوسی ِ کهنه یی به تنش
ته سیگاری به لبش.
نشسته و
وقتی دارین رد میشین صداتون می زنه
یا خیلی ساده به تون اشاره می کنه.


نبادا نیگاش کنین
نبادا محلش بدین
باید رد شین
جوری که انگار ندیدینش
که انگار اصلاً صداشو نشنفتین
باید قدما رو تند کنین و بگذرین


اگه نیگاش کنین
اگه محلش بذارین
به تون اشاره می کنه و، اون وخ
دیگه هیچی و هیچکی
نمی تونه جلودار تون بشه که نرین نگیرین تنگ ِ دلش بشینین.


اون وخ نیگاتون می کنه و لبخندی می زنه و
شما حسابی عذاب می کشین
سخ تر عذاب می کشین و
اون بابا همین جور لبخند می زنه
شمام درست همون جور لبخند می زنین و
هرچی بیشتر لبخند بزنین بیشتر عذاب می کشین
اُ هر چی بیشتر عذاب بکشین بیشتر لبخند می زنین
چیزیه که چاره پذیرم نیس،
اُ همون جا می مونین
نشسته
یخ زده
لبخند زنون
رو نیمکت.


اون دور و وَر بچه ها بازی می کنن
رهگذرا میگذرن آروم
پرنده ها می پَرَن
از این درخت
به اون درخت،
اُ شما همون جا می مونین رو نیمکت
و می دونین،
می دونین که دیگه
بازی بی بازی مث اون بچه ها،
می دونین که دیگه هیچ وقتِ خدا
نخواهین رفت پی ِ کارتون آروم، مث این رهگذرا،
که دیگه هیچ وقت ِ خدا نخواهین پرید سرخوش
مث ِ این پرنده ها.


ژاک پره ور _ ترجمه احمد شاملو

Sunday, February 06, 2005

...
"با من بگوی، ای که جان ِ من ات دوست می دارد!
به هنگام ِ خواب ِ نیمروزی کجا بودی؟
با ماده غزالان صحرایی ِ خویش کجا آرامیده بودی
و تا به کِی آواره ی آغل های همراهان ِ تو بایدم بود؟"
...

Template Design | elnaz.sadr@yahoo.com